خلاصه ماشینی:
"محمد گفت: -میخواهم پیش از ئی که کوچ کنیم طرف رودبار، کلۀ سحر،گله را یله بدهم اون سوی کل.
قدسی گفت:حالا که علیجان برگرده،به امید خدا حنابندانش میکنیم به اسم گلنار.
خوبه مثل شما زنها که دلتان دل بزه و از صدای شغال رم میکنید؟ قدسی آزرده گفت:من رم میکنم از صدای شغال؟ منی که پلنگی زاییدهام.
محمد گفت:خب خوب که نگاه کنی کم نیس با لشکری در بیفتی،تنها و خانهها از دستت آسایش نداشته باشند.
محمد گفت: خان دارزین5از ترس علیجان جرأت نداره ازئی طرف بگذره.
قدسی،به تردید،پرسید:حالا چرا علیجان شبانه رفته،تفنگش را تحویل بدهد؟دامی نباشه در کارشان؟ تومی گی چرا امنیه فرستاده ان به اینجا؟ها؟ سایهای از شک در نگاه محمد دوید.
قدسی گفت:پس کاش که علیجان نمیرفت.
محمد گفت:خیال میکنی اگر تنها نمانده بود میرفت؟همۀ اونهایی که به قرآن قسم خورده بودند، ایمانشان را نادیده گرفتند،همه.
قدسی پرسید:برای چی؟ شاپور گفت:عاقبت آدم رذل همینه،دیگر.
-پس برای چی به روی خانها تفنگ کشید؟برای چی یاغی و آدمکش شد؟ قدسی گفت:میگی آدمکش؟اما برادر،او دل نازکه.
دست بر سر زانو کوبید که: -عجب حرفی خواهر!که او دل نازکه؟هووم!پس پسر بیژن خان را کی کشت؟اون جوون برازنده را؟ ها؟ محمد،سخت خیره شاپور را نگاه میکرد.
قدسی،به صدایی نرم گفت:پسرم یلییه،سرفراز،قد بلند با پیشانی پهن و گردن کشیده و چشمان درشت.
قدسی به خشم گفت:ساکت!پسرم رشیده.
شاپور برگشت و با آن پتوی سیاه و چشمان دریده و نگاه هار،خیره ماند به قدسی.
-ها،آفتاب!کجا به جا گذاشتی آن سوار بیمثالث را؟به چه دستی سپردی پسرم را،یلم را؟کو پسر سوارم،شهسوارم،که آفتاب اسبش بود؟ قدسی میگفت و از جماعت،هقاهق گریه بر میآمد."