چکیده:
ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل ﺑﻌﺪ از ارﺳﻄﻮ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﻣﺘﻔﺎوﺗﻲ در اﻧﺪﻳﺸﺔ ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن داﺷﺘﻪ اﺳﺖ. ﻫﺮﻳﻚ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻧﻴﺎز و ﺧﻸﻳﻲ در ﻓﻠﺴﻔﺔ ﺧﻮد ﺟﺎﻳﮕﺎه ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل را ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﻲﻛﺮدﻧﺪ. اﻓﻼﻃـﻮن ﻛﻠﻴﺎت را ﻗﺎﺋﻢ ﺑﻪ ذات، ﻣﺠﺮد، و ﺛﺎﺑﺖ ﻣﻲداﻧﺴﺖ ﻛﻪ در ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺤﺴﻮس ﻧﺒﻮدﻧـﺪ. او ﻧﻴﺎزی ﺑﻪ وﺟﻮد ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل ﺣﺲ ﻧﻤﻲﻛﺮد، اﻣﺎ ارﺳﻄﻮ، در ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑـﺎ اﺳـﺘﺎد ﺧـﻮد، ﻛﻠﻴﺎت را در اﻣﻮر ﻣﺤﺴﻮس ﻗﺮار داد، از آنﺟﺎ ﻛﻪ ارﺳﻄﻮ از ﻋﻘﻞ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣـﺒﻬﻢ و در ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺑﺎ ﺣﺲ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ، ﺑﺮای ﺗﺒﻴﻴﻦ ﻣﻔﻬﻮم ﻛﻠـﻲ ﺑـﻪ وﺟـﻮد ﻋﻘـﻞ ﻧﻴـﺎز داﺷﺖ. ﺑﻌﺪ از او، ﺷﺎرﺣﺎن و ﻣﻔﺴﺮان آﺛـﺎرش ﻋﻘـﻞ ﻓﻌـﺎل را از ﻓﻠﺴـﻔﺔ او ﺑﻴـﺮون ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ، ﻳﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺳﻜﻨﺪر اﻓﺮودﻳﺴﻲ آن را ﻣﻮﺟﻮد ﻣﺘﻌﺎﻟﻲ و ﺧﺪا ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ ﻳـﺎ آن را ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن ﻣﺴﻠﻤﺎن، ﻓﺎراﺑﻲ و اﺑﻦ ﺳﻴﻨﺎ، ﺑﻴﺮون از ﻧﻔﺲ اﻧﺴﺎن ﻗﺮار دادﻧﺪ ﻛـﻪ از ﻃﺮﻳﻖ آن ﻫﻢ ﻣﺴﺌﻠﺔ راﺑﻄﺔ ﻛﺜﺮت ﺑﺎ وﺣﺪت را ﺣﻞ ﻛﻨﻨﺪ و ﻫﻢ ﻣﺴﺌﻠﺔ ﻣﻌﺮﻓﺖ را ﺑﻲ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﮕﺬارﻧﺪ. درﻣﻘﺎﺑﻞ، ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎﻧﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮﻣﺎس آﻛـﻮﺋﻴﻨﻲ، در ﻗـﺮون وﺳـﻄﻲ، ﻋﻠﻲرﻏﻢ ﺗﺄﺛﻴﺮﭘﺬﻳﺮی ﺑﺴﻴﺎر از اﻳـﻦ اﻧﺪﻳﺸـﻤﻨﺪان، در زﻣﻴﻨـﺔ ﻋﻘـﻞ ﻓﻌـﺎل ﻣﻮﺿـﻌﻲ ﻣﺘﻔﺎوت ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺗﺒﻴﻴﻦ دﻳﮕﺮی از ارﺳﻄﻮ اراﺋﻪ ﻛﺮدﻧﺪ؛ اﻳﻨﺎن ﻋﻘﻞ ﻓﻌـﺎل را ﺑﺨﺸـﻲ از ﻧﻔﺲ ﻗﺮار دادﻧﺪ. ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل در اﺑﻦ ﺳﻴﻨﺎ ﺟﺎﻳﮕﺎﻫﻲ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻋﻘﻞ در دﻳﺪﮔﺎه اﻓﻠﻮﻃﻴﻦ دارد؛ ﺑـﻪ اﻳـﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻛﻪ در ﺣﻮزة وﺟﻮدﺷﻨﺎﺳﻲ، ﺣﻠﻘﺔ ارﺗﺒﺎط ﺑﻴﻦ ﻋﻘﻮل ﻣﻔﺎرق )دهﮔﺎﻧﻪ( و اﻣـﻮر ﻣﺤﺴﻮس و ﻣﺒﺪا ﺻﺪور ﻛﺜﺮت ﺟﻬﺎن ﻣـﺎدی اﺳـﺖ و در ﺣـﻮزة ﻣﻌﺮﻓـﺖﺷﻨﺎﺳـﻲ، اﻓﺎﺿﺔ ﺻﻮر ﻛﻠﻲ و ﻣﻌﻘﻮﻻت ﺑﺮ ﻧﻔـﺲ ﻧﺎﻃﻘـﻪ و ﺧـﺮوج آن از ﻗـﻮه ﺑـﻪ ﻓﻌﻠﻴـﺖ از ﻛﺎرﻛﺮدﻫﺎی آن اﺳﺖ. ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل ﺑﺮای ﺗﻮﻣﺎس، ﺑﻪزﻋﻢ ﺧـﻮد او، ﺑـﻴﺶﺗـﺮ ارﺳـﻄﻮﻳﻲ اﺳـﺖ و ﺻـﺮﻓﺎ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﻣﻌﺮﻓﺖﺷﻨﺎﺳﺎﻧﻪ دارد. ﺑﺮای او ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل اﻧﺘﺰاعﻛﻨﻨﺪه اﺳﺖ، ﺻﻮر ﻣﻌﻘـﻮل را از ﻣﺤﺴﻮﺳﺎت اﻧﺘﺰاع ﻣﻲﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﻓﻌﻠﻴﺖ ﻣﻲرﺳﺎﻧﺪ. در ﺣﻮزة وﺟﻮدﺷﻨﺎﺳـﻲ، ﻋﻘـﻞ ﻓﻌﺎل در ﻧﻔﺲ اﻧﺴﺎن ﻗﺮار دارد و ﻛﺎرﻛﺮدی وﺟﻮدی و ﻋﻠّﻲ ﻧﺪارد.
خلاصه ماشینی:
ﻓﺎراﺑﻲ ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل را ﺟﻮﻫﺮ ﻣﻔﺎرﻗﻲ داﻧﺴﺖ ﻛـﻪ، در ورای ﺟﻬﺎن ﺗﺤﺖ ﻗﻤﺮ، ﻋﻼوه ﺑﺮ اﻳﻦﻛﻪ ﺻﻮر را ﺑﻪ ﻣﺎده اﻳﻦ ﺟﻬﺎن اﻓﺎﺿﻪ ﻣـﻲﻛﻨـﺪ، ﻋﻘـﻞ ﺑﺎﻟﻘﻮه ﺑﺸﺮ را ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻓﻌﻠﻴﺖ ﻣﻲرﺳﺎﻧﺪ و ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﺎﻟﻔﻌﻞ را ﺑﺮای ﻋﻘﻮل اﻧﺴﺎﻧﻲ ﻣﻤﻜﻦ ﻣﻲﺳـﺎزد )ﻓﺎراﺑﻲ، 5991: 151- 251(.
ﻧﻔﺲ ﻧﺎﻃﻘﻪ در ﻣﺮﺣﻠﺔ ﻛﻮدﻛﻲ ﺧﺎﻟﻲ از ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺻﻮرت ﻣﻌﻘﻮل اﺳﺖ، اﻣـﺎ ﭘـﺲ از ﻣﺪﺗﻲ ﻣﻌﻘﻮﻻت اوﻟﻲ و ﺑﺪﻳﻬﻴﺎت ﺑﺪون ﺗﻌﻠﻴﻢ در آن ﭘﺪﻳﺪ ﻣﻲآﻳﻨﺪ، ﻋﺎﻣﻞ اﻳﻦ ﻣﻌﻘﻮﻻت ﻧـﻪ ﺣﺲ و ﺗﺠﺮﺑﻪ و ﻧﻪ ﺗﻔﻜﺮ و اﺳﺘﺪﻻل، ﺑﻠﻜـﻪ ﻣﺒـﺪأ دﻳﮕـﺮی اﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻋﻘـﻞ ﻓﻌـﺎل اﺳـﺖ )اﺑﻦ ﺳﻴﻨﺎ، 2591: 671(.
ﺗﻮﻣﺎس، در ﺷﺮﺣﻲ ﺑﺮ روان، دﻟﻴﻞ ارﺳﻄﻮ را ﺑﺮای ﭘﻴﺶﻓـﺮضﮔـﺮﻓﺘﻦ ﻋﻘـﻞ ﻓﻌـﺎل اﻧﻜﺎر ﻧﻈﺮﻳﺔ اﻓﻼﻃﻮن ﻣﻲداﻧﺪ و ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ ﭼﻮن او ذوات اﻣـﻮر ﻣﺤﺴـﻮس را ﺟـﺪای از ﻣﺎده و در وﺿﻌﻴﺖ وﺟﻮد ﺑﺎﻟﻔﻌﻞ ﻣﻲداﻧﺴﺘﻪ، ﻟﺰوﻣﻲ ﺑﻪ اﺛﺒﺎت ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل ﻧﺪاﺷﺘﻪ اﺳﺖ؛ اﻣـﺎ ارﺳﻄﻮ ﭼﻮن ذوات اﻣﻮر ﻣﺤﺴﻮس را ﻣﻮﺟﻮد در ﻣﺎده ﻟﺤـﺎظ ﻛـﺮده اﺳـﺖ، ﺑـﺮای اﻧﺘـﺰاع ﺻﻮرت ﻣﻌﻘﻮﻻت از ﻣﺎده و ﺑﻪ ﻓﻌﻠﻴﺖرﺳﺎﻧﺪن آنﻫﺎ وﺟـﻮد ﻋﻘـﻞ ﻓﻌـﺎل را ﻻزم ﻣـﻲداﻧـﺪ )022 :4991 ,.
ﺑﺮای ﺗﻮﻣﺎس ﻣﻌﻨﺎی دﻗﻴﻖ اﻧﺘﺰاع ﻫﻤﺎن اﺷﺮاق ﻧﻮع ﻣﺤﺴﻮس اﺳﺖ، اﻣﺎ در زﻣﻴﻨﺔ ﺧﺪاﺷﻨﺎﺳﻲ، ﻋﻘﻞ ﻓﻌﺎل رﻧﮓ اﺷﺮاﻗﻲ ﻣﻲﮔﻴﺮد، زﻳﺮا ﻗﻮة ﻃﺒﻴﻌـﻲ ﻋﻘﻞ ﻣﺨﻠﻮق ﻗﺎدر ﺑﻪ درک ذات اﻟﻬﻲ ﻧﻴﺴﺖ و ﺿﺮورﺗﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻓﻴﺾ اﻟﻬﻲ ﻗﻮة ﻓﺎﻫﻤﻪ اﻓـﺰاﻳﺶ ﻳﺎﺑﺪ و اﻳﻦ اﻓﺰوده ﺑﻪ ﻗﻮای ﻋﻘﻼﻧﻲ، اﺷﺮاق اﻟﻬﻲ اﺳﺖ ﻛـﻪ ﺑـﺎ اﺳـﻢ ﻧـﻮر ﻳـﺎ اﺷـﺮاق ﺧﻮاﻧـﺪه ﻣﻲﺷﻮد.