چکیده:
ابرانسان» یکی از بنیادیترین آموزههای فلسفی نیچه است که موضوعیتی اساسی در فلسفهورزی او دارد. نیچه در مقام متفکری ژرف و آگاه به زمانه، معناباختگی زندگی را در عصر و جامعهای که در آن میزید نیک دریافته است و بر آن میشود تا بهسان طبیبی دلسوز و دردآگاه، بشر روزگار خویش را از بحران پیش رو که آن را «نیستانگاری» نام نهاده است، گذر دهد و افقی روشن و مطلوب در برابر دیدگان او بگشاید. طرح درخشانی که نیچه بدین منظور در سر دارد، ویرانی همه هنجارها و باورهای مرسوم، و «باز ارزشگذاری همه ارزشها» با رویکردی اشرافسالارانه و والاتبارنه و مبرا از انحطاط بردهصفتانه میباشد. رسالتی سترگ که برای تحقق آن، پیامبری به نام «ابرانسان» برمیانگیزد تا به اعجاز اراده سرشار و آفرینشگرش چونان تهی زندگانی را لبریز معنا سازد که سرمستانه تکرار مداوم آن را در هیأت «بازگشت جاودانه همان» آری گوید و همین هستی اینجهانی را با همه کاستیها و نابسندگیهایش عاشقانه در آغوش کشد.در این جستار به قدر امکان از سیمای «ابرانسان» نیچه و بایستههای او پرده برخواهیم گرفت.
خلاصه ماشینی:
"تلاش کردیم تا آن میزان که مقدور و نیاز بود «بایستهها»ی او را برشماریم، پس از این گامها، احتمالا ابتدائیترین و طبیعیترین پرسشی که رخ مینماید سؤال از «چیستی» و «کیستی» ابرانسان است؛ «چیستی»، از آن حیث که پرسشی است از ماهیت او، از اینکه آیا میتوان او را در سنخ انسان جای داد و یا گونهای است متفاوت با نوع بشر؟ و اگر آری، مصداق او کیست؟ و اگر نه، سنخ او چیست؟ به تعبیر دیگر سؤال این است که آیا اساسا نیچه برای ابرانسان، مابهازائی عینی و هستیشناختی قائل است، یا اینکه «ابرانسان» مفهومی است کلی و قابل صدق بر افراد کثیر، و اگر اینگونه است آیا تاکنون مصداقی داشته، یا اینکه درک حضور او افتخاری است مختص آیندگان؟ این نیز از آن دسته موضوعاتی است که مشمول پیچیدگی ذاتی اندیشه نیچه شده و چه بسا پاسخ چندان روشنی را عاید مخاطب خویش ننماید، و حتی کنکاشی ژرفتر در آثار نیچه و آثار درباره نیچه نیز ما را در این باره به مقصد روشنی نرساند و اساسا شاید وارد نشدن به این بحث ارجح باشد به گرفتاری در دالان هزارتوی اندیشه نیچه!
اما به راستی ابرانسان آیا به لحاظ بیولوژیکی گونه دیگری است یا آنکه باید آن را در نسبت با سقوط ارزشهای کهن و مرگ خدای این ارزشها فهم کرد؟ به دیگر سخن، آیا تحقق ابرانسان یک فراشد زیست شناختی است یا صرفا معنایی سیاسی- فرهنگی دارد و فرآیندی تربیتی به حساب میآید؟ بدین معنا که چون انسان کنونی انباشتهای است از فرهنگ، ارزشها، اخلاق، دین، هنجارها، و در کل همه سیستمهای اعتقادی مرسوم، با مرگ خدایی که منشأ و پشتوانهی این باورهاست، او هم خواهد مرد، و حال با فروریزش این آرمانها و مرگ خالق آنها و نیز مرگ انسان بالیده بر مبنای آنها، تو گویی نوع دیگری متولد میشود، نوعی که او را «ابرانسان» نامیدهاند، با ارزشهایی جدید و نه خدایی دیگر، که او خود خدای خویشتن است، و با این تلقی شاید بتوان «ابرانسان» را به نوعی «فراانسان» دانست!"