خلاصه ماشینی:
با فرماندهی تماس گرفتم و گفتم: «پس این نیروهای کمکی کجا موندند؟ مهمات ما تمام شده و ....
» گفتند «نیرو براتون فرستادهایم، اما شما را پیدا نکردهاند، یکی رو بفرستید عقب آنها را پیدا کنند.
» با اینکه سر و سینه و گوشها و محل جراحتم به شدت درد میکرد، قبول کردم و چیزی نگفتم.
اول رفتم سراغ جیپ ۱۰۶ که آن را راه بیندازم و با آن چند تا مجروح را هم ببرم عقب.
رفتم بالای سر برادر حدّاد- مسئول گروهان- که حداقل او را ببرم عقب.
»اما او قبول نکرد و گفت: «بریم جلو» بنده خدا پنج شش تا تیر خورده بود و کلی خون از بدنش رفته بود، با این حال فکر خط و حفظ جاده بود.
بدون اینکه به حرفهایش گوش کنم بند حمایلش را از تنش درآوردم و بلندش کردم که ببرم عقب، باز هم گفت «بریم جلو» و افتاد روی زمین.
گفتم: «بچهها جلو هستند، پاشو بریم عقب.
» اما قبول نکرد.
چند بار بلندش کردم سرپا ایستاد، گفت «بریم جلو» و افتاد روی زمین.
حال خودم که اصلاً مساعد نبود، این بندۀ خدا هم نمیگذاشت ببرمش عقب.
آخر سر با ناراحتی گفتم: «هی میگه بریم جلو، بریم جلو چه کار؟ بچهها جلو هستند، من میرم نیروی کمکی بیارم.
» چند بار کولش گرفتم ببرم عقب، اما خودش را پیچ و تاب میداد که بیفتد زمین.
پیکر مطهرش را کنار خاکریز گذاشتم روی زمین و رفتم دنبال نیروی کمکی.
بعضی در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدند و بعضی در حالی که از عقب رفتن تنفر داشتند.