چکیده:
ابنرشد دربارۀ عقل، عقل هیولانی و عقل فعال، دیدگاهی دارد که از نظریۀ ابتکاری او راجع به بقای نوع آدمی و بقای عقل هیولانی و عقل فعال نشئت میگیرد. از آنجا که او تحت تأثیر ارسطو به این اعتقاد روی آورد که غایت همۀ موجودات و غایت فعالیت طبیعی آنها عبارت از این است که در حد امکان، از ازلیت و الوهیت بهرهمند گردند و از آنجا که تکتک موجودات نه به عین وجود شخصی خودشان، بلکه به واسطۀ نوعی که عضوی از آناند، به بقای ازلی خود دست مییابند، نوع آدمی از اشخاص آدمی مهمتر میشود و ابنرشد بر اساس قول به بقای نوع آدمی بین عقل تکتک انسانها و عقل نوع انسان فرق گذاشته، عقل تکتک انسانها را در معرض فساد و نابودی دانسته است؛ اما عقل نوع انسان را همچون ماهیتی میداند که با وجود و استمرار ازلی تکتک انسانها در طول اعصار و ازمنه باقی به بقای ازلی مییابد. این عقول از آنجا که پیشتر در نفس کلی و عقل کلی به نحو ازلی جای داشتند و در این جهان از طریق بقای نوع آدمی به بقای خود ادامه میدهند، در عالم پس از مرگ نیز به آن نفس کلی یا عقل کلی برخواهند گشت. این دو عقل در این جهان در اتصال با هماند و بنابراین در تکتک انسانها و در نوع آدمی در اتصال با هم قرار دارند. همچنین از آنجا که معرفت تکتک انسانها در معرض فساد و نابودی است، معرفت آنان تابع معرفت نوع آدمی و عقل هیولانی و عقل فعال آنان تابع عقل هیولانی و عقل فعال نوع آدمی است.
خلاصه ماشینی:
"7. معرفت اشخاص انسانها به تبع معرفت نوع انسان ابنرشد پس از آنکه جوهر- و وجود- صورت نخستین، یعنی خدا، را عین ماهیت او میداند، تصریح میکند که همۀ معقولات، همچون محسوسات، دارای چیزی شبیه صورت و مادهاند؛ زیرا اگر معقولات دارای چیزی شبیه صورت و ماده نباشند، نمیتوانیم کثیربودن معقولات و مفارقات را تعقل کنیم (همان، ص246)؛ اما همین امور معقول نمیتوانند از هر جهت، واحد یا از هر جهت، کثیر باشند؛ زیرا اگر معقولات نزد من و دیگری از هر جهت واحد باشند، لازم میآید وقتی که به معقولی علم پیدا میکنیم، دیگری نیز به آن معقول علم پیدا کند و اگر معقولات نزد من و دیگری از هر جهت کثیر باشند، لازم میآید وقتی که به معقولی علم پیدا میکنیم، آن معقول در نوع ما به نحو واحد و شخص ما به نحو دوگانهای حدوث یابد و همینطور هر امر معقولی دارای امر معقول دیگری باشد و تا بینهایت ادامه یابد؛ همچنین یادگیری شاگرد از معلم غیرممکن میگردد، مگر اینکه علمی که نزد معلم است، قوۀ حادثه و خالق علمی باشد که نزد شاگرد است (همان، ص247).
در عین حال، ابنرشد، بر خلاف ارسطو، به وجود پیشین «نفس» و «عقل» و به نوعی «نفس کلی» و «عقل کلی» قائل است؛ اما اثبات اینکه نفوس و عقول همۀ انسانها پیش از تولد آنان در یک نفس کلی یا عقل کلی جای داشته است، اگر امکان هم داشته باشد، قریب به قول افلاطون راجع به عالم مثال خواهد بود؛ در حالی که ابنرشد پیرو افراطی ارسطو و مخالف دیدگاههای افلاطون دربارۀ عالم مثال، یعنی عالم کلیات است."