خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) شعر باز بنفشه رسید باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا باز گل لعلپوش میبدراند قبا باز رسیدند شاد زان سوی عالم چو باد مست و خرامان و خوش سبز قبایان ما سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت وز سرکه رخ نمود لالهء شیرین لقا سنبله با یاسمن گفت:«سلام علیک» گفت:«علیک السلام،در چمن آی ای فتا» یافته معروفیی هر طرفی صوفیی دست زنان چون چنار،رقصکنان چون صبا غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان باد کشد چادرش«کای سره رو برگشا» یار درین کوی ما،آب درین جوی ما زینت نیلوفری،تشنه و زدری چرا؟ رفت دی رو ترش،کشته شدن آن عیش کش عمر تو بادا دراز،ای سمن تیزپا نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را سبزه سخن فهم کرد،گفت:«که فرمان ترا» گفت قرنفل بهبید:«من زتو دارم امید» گفت:«عزبخانهام خلوت تست،الصلا» سیب بگفت ای ترنج:«از چه تو رنجیدهای؟» گفت:«من از چشم بد مینشوم خودنما» فاخته با«کو»و«کو»آمد کان یارکو؟ کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا غیر بهار جهان هست بهاری نهان ماهرخ و خوش دهان؛باده بده،ساقیا چند سخن ماند لیک بیگه و دیرست نیک هرچه به شب فوت شد آرم فردا قضا بوی شکفتن منتظران بهار بوی شکفتن رسید مژده به گلهای برید یار به گلشن رسید لمعهء مهر ازل بر درو دیوار تفات جام تجلی به دست،نور ز ایمن رسید نامهء پیغام را رسم تکلف نماند فکر عبادت که راست معنی روشن رسید عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت خار و خس و هم غیر رفت و به گلخن رسید صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت دست به دل داشتم مژده دامن رسید عیش وغم روزگار مرکز خود وا شناخت نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست آینه صیغل زنید دیده به دیدن رسید بردم از این نوبهار نشئهء عمر دوبار دیدهام از دیده دست دل به دل من رسید سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت هرچه ز من رفته بود باز به مسکن رسید (به تصویر صفحه مراجعه شود) گلستانه* دشتهای چه فراخ کوههایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میآمد من در این آبادی،پیچیزی میگشتم پی خوابی شاید، پی نوری،ریگی،لبخند پشت تبریزیها غفلت پاکی بود،که صدایم زد پای نیزاری ماندم،باد میآمد،گوش دادم چه کسی با من،حرف میزد؟ سوسماری لغزید راه افتادیمـ یونجهزاری سر راه بعد،جالیز خیار،بوتههای گلرنگ و فراموشی خاکلب آبی گیوهها را کندم و نشستم،پاهایم در آب: «من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند اندوهی،سر رسد از پس کوه چه کسی پشت درختان است؟ هچ،میچرد گاوی در کرد ظهر تابستان است سایهها میدانند،که چه تابستانی است سایههایی بیلک گوشهای روشن و پاک کودکان احساس:جای بازی اینجاست زندگی خالی نیست مهربانی هست،سیب هست،ایمان هستـ آری تا شقایق هست،زندگی باید کرد *** در دل من چیزی است،مثل یک بیشهء نور،مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم،که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت،بروم تا سر کوه دورها آوایی است،که مرا میخواند» «سهراب سپهری»"