چکیده:
رابطه میان نفس و بدن از جمله مهم ترین موضوعات مثنوی معنوی اثر ماندگار جلال الدین محمد بلخی است که بیش ازهزار بیت را به خود اختصاص داده است. واژگان نفس، تن ، بدن، جسم، روح، روان، جان و مرگ کاربرد های فراوانی در مثنوی دارند. اصطلاح نفس در مولوی بیشتر کاربرد اخلاقی دارد و واژگانی چون روح، جان و روان به جای نفس فلسفی نشسته اند، و کاربست تن، جسم و بدن در مقابل جان و روان در اغلب ابیات مثنوی، و تفکیک هویت و نقش هر کدام نشان از نگاه دوگانه انگار مولوی به موضوع رابطه نفس و بدن دارد. با توجه به بیان تمثیلی مولوی و به کار بستن تشبیه و استعاره در معرفی نفس و بدن ـ که از مهم ترین روش ها در بیان مسائل پیچیده است ـ بهترین شیوه در نفس شناسی مولوی از طریق استعاره هاست. از این رو، در این مقاله سعی شده با بیان استعاره های تن، وجه شبهه و پیش فرض ها، لوازم آن در موضوع رابطه نفس و بدن بیان شود. مولوی تن را حجاب، قفس، خار، جماد، خاک حقیر، چراغ ضعیف، کنده و ... می داند که همه این استعاره ها حکایت از نگاه منفی به تن و جسم در مقابل جان و روان دارد. وی تنها راه نجات انسان و تنها طریق نیل به حیات ابدی و روحانی را ترک تن می داند و راه های خلاصی از زندان تن را ترک شهوات، حرص و آز، رذایل و اتصاف به صفات الهی و ربانی معرفی می کند.
The soul-body relation is one of the most significant issues of Mathnavī by Jalal ad-Din Muhammad Balkhi—near one thousand verses of Mathnavī are devoted to this issue. The terms soul (nafs)، corpus (tan)، body (badan)، flesh (jism)، spirit (rūḥ)، psyche (ravān)، life (jān)، and death (marg) are frequently used in Mathnavī. The term soul has a moral use and terms such as spirit، life and psyche function as the philosophical terminology of the soul، and in most verses، the terms ‘corpous’، ‘flesh’ and ‘body’ are used in contrast with life and psyche; and the distinction between their roles might signify Mowlavī’s dualistic position about soul-body relation. Given his allegorical use and his employment of similes and metaphors with respect to soul-body—which is a method for talking about complex issues—the best way to know his view about the soul is via the metaphors and images. Therefore، in this paper I shall introduce his metaphors of the corpus، and talk about its presuppositions and implications for soul-body relation. Mowlavī talks about the corpus as a veil، cage، thorn، solid، pity soil، weak light and timber. These metaphors show his negative perspective to corpus and flesh in contrast with life and psyche. According to him، the only way for human salvation and the only way to eternal and spiritual life is to abandon the body and this can be obtained by abandoning lusts، greed، vices and achieving divine attributes.
خلاصه ماشینی:
پس انسان به تن افتاده در جهت سفلی است و در زمان مخصوص و مورخ به تاریخ معین و غیر این، از حدود و مضایق است، اما به روح مجرد بالفعل جبروتی بل لاهوتی است و عرض زمان در دهر است که ثابتات و مفارقات از مواد است (سبزواری، 1374، ج 1: 136) آن دراز و کوته اوصاف تن است رفتن ارواح دیگر رفتن است (مولوی، 1375، دفتر سوم: 428) علامه محمدتقی جعفری در تفسیر این بیت میفرماید: «تحول روح را با حرکت و تحول جسم مقایسه نکنید، ابعاد گسترده در پهنه ماده برای ما که از راه حواس با آنها تماس میگیریم و بهوسیله جسم آنها را در هم مینوردیم، طول و عرض دارد و بدون وصول به یک نقطه و عبور از آن نمیتوان به نقطه دوم رسید» (جعفری، 1373، ج 7: 442).
{مراجعه شود به فایل جدول الحاقی} مولوی گرچه تن را جسمانی و مادی میداند و روح را در مقابل، مجرد و بدون جهت معرفی میکند که زمانی و مکانی هم نیست، با این حال در بیان داستان اصحاب کهف به این پرسش پاسخ نمیدهد که گرچه روح، روان و جان اصحاب کهف مانند سایر آدمیان مجرد بوده است و تن آنها با تن سایر آدمیان تفاوتی نداشته است، چگونه این تن جسمانی و خاکی در این سیصدونه سال دچار تحول و تغییر نشده و عوارض جسمانی بر آن حاصل نگشته است؟ i.
جماد جماد، شیء بیجان را گویند (شرتونی، 1403) و کنایه از وجودیاست که از جهان معانی و حقایق تهی و عاری از حیات روحانی است: عقل گوید مر جسد را ای جماد بوی بردی هیچ از آن بحر معاد (مولوی، 1375، دفتر ششم: 51) جلال الدین مولوی در آثار خود با عناوین و اسمای خاصی به این موضع خود درباره بدن اشاره میکند.