خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) (به تصویر صفحه مراجعه شود) حیرتستان رفتهام من پا به پای آبها راندهام بر جادهء مردابها دیدهام طومار گنگ خارها خواندهام منظومهء گلزارها هر کجا حرفی ز بوی یار بود کربلا در نشئهء تکرار بود هر کجا تا خواست نازد سرنوشت کربلا این خوشترین خط را نوشت هر کجا حق در تجلی زد قدم صورت از ذات حسینی زد رقم گر چه رنگ کاستی خلقت نداشت بیحدوث کربلا«حیرت»نداشت آه بنگر حیرتستانست این کربلا-یا اوج انسانست این بذر،در این مزرع حیرت بپاش رجعتی همواره در آیینه باش خیمه هر جا جز بدین مأوا زنی زیر آوار عقوبتها زنی سالک ار بیتوته در دل میکند کربلا را هفت منزل میکند عقل در تسبیح زاهد هر نظر کربلا را میزند دوری دگر هان همین جا گشت حر از قدسیان لعنت تاریخ سهم کوفیان جنت اینجا دوزخ اینجا شد پدید تا کدامین را تو خواهان کلید من رفیقم با محرم یا حسین با کلید دین خاتم یا حسین من خراب جانآباد توام زندهء میعاد با یاد توام تو به صحرا گفته بودی عزم خود با نسیم از رمز و راز رزم خود :«دین جدم تا بپاید،دیرها پس به برگیریدم ای شمشیرها قطره قطره میرودم تا هر عمیق ذره ذره زیر سقف هر حریق میروم تا انشراح راز دوست میروم تا هر کجا آواز اوست میروم تا باز خندد نام عشق جادهها جاری شود در گام عشق میروم بنبست را ویران کنم «راه»را معشوقهء انسان کنم میروم تا باغ اشراق و شهود بشکفد در سینهء اهل صعود میروم تا آدم از تن رد شود گر یزیدستانی او را سد شود میروم تا جاهلیت از حسد در حریق خود بسوزاند جسد میروم بر هر چه جز حق معترض تا تبار کفر گردد منقرض هان جمالآباد زخمش را ببین حیرت غیرت ببین از مرد دین عطر زخمش مست کرده کعبه را پای تا سر دست کرده کعبه را خویش را در خون خود گم ساخته نور را تقویم مردم ساخته شور عاشور،ار چنین رنگی نبود سبز هیچ آیین و فرهنگی نبود ما رفیق شور عاشورای تو زنده از جان دادن زیبای تو ای دریغا خندهء خورشید مرد ای دریغا ماه در شیون فسرد آه،وحشتزاست بارانهای خون کربلا غرقست در دریای خون نبض برگ و باد بی طیف و تپش روی دوش لحظهها نعش جهش در سراشیب مصیبت ذاتها دست عنصر تاول از هیهاتها نوحهء رودست و طغیانهای کوه بیصدا قلب شبستان شکوه اشکپوش رگرگ خاکم همه گریه نوش چشم افلاکم همه ما ازل زاد غم و حزن توایم تا ابد در ماتم و حزن توایم حزن تو جامیترین همسایهام وه که حزنت آفتاب و سایهام حزن تو کوچست از هول و هراس حزن تو کومهست در گلهای یاس زندگی بی حزن تو مشروح نیست افرینش را تن است و روح نیست عبد العظیم صاعدی-تهران شعله و سپیده شعله بود و شمشیر سپیده بود و لبخند و جهان حیران لبخند سپید تو در شعلهء شمشیر در سفاهت سایهپوشان میدان عریانی عدالت بود در نگاه تو آبروی شرافت حضور تو بود خون تو پیراهن آزادگی که همچنان بر طناب زمان تاب میخورد."