خلاصه ماشینی:
"در عالم اسلام، جدا از دو نوع کلام عقلی متضاد معتزلی و اشعری و کلام نقلی و عقلی شیعی -که از این هر دو فاصله میگیرد و به امر دیگری فراتر از آن ها (بینالامرین) معتقد است- ، عرفان نظری نیز به عنوان نوعی کلام دیگر، خود را ظاهر میسازد که هرچند از جهتی به اشعریگری و از جهت دیگر به تشیع نزدیک است، ولی از حیث روش، مبتنی بر شهود و کشف ناشی از سیر و سلوک در آفاق و انفس است که حاصل آن در قالب استدلال عقلی به بیان میآید.
حتی اگر مدعای متکلمان مخالف را مبنا قرار دهیم، باز پاسخ صدرایی این خواهد بود که چون ایمان، اعم از استناد خاص به نصوص است و حجیت را به اصول «مطلق»ی میدهد که در باطن نص مندرج است، بنابراین، انحلال دو حکمت ملتزم به وحی در فلسفهی مبتنی بر ایمان نیز، بر فرض قبول ادعای انحلال، جز منحل شدن جزء در کل، به شمار نمیآید.
حال این پرسش مطرح است که ماهیت «ایمان» چیست که در قرون وسطی و پس از آن، هم فیلسوفان مسلمان و هم مسیحی، فلسفهی خود را که موضوعا جدا از علم کلام ملتزم به وحی است، و حکمتی مبتنی بر مستقلات عقلی را مینمایاند، معنا غیرملتزم به حجیت ایمانشان نمیشمارند و آن را در طول همان علم کلام میدانند؛ هر چند در موضوع و روش با آن متضاد باشد؟ در هر دو فرهنگ مسیحی و اسلامی، و فراتر از این دو، در فرهنگ دینی یهودی و زرتشتی و بودایی و هندو، ایمان را حقیقتی میدانند که با «دل» ارتباط دارد، هر چند که برخی مقومات آن از «عقل» برمیخیزد و یا حاصل سلوکی خاص در «عمل» است."