چکیده:
ردهبندی انواع سرودهها یکی از مباحث مهم در مطالعات ژانری است. غزلیات سنائی از معدود مواردی است که در نسخههای خطی ردهبندی شده است و این رده بندی وارد نوشتههای مصححان و دیگر سنائیپژوهان شدهاست. مقالة حاضر ضمن بررسی انتقادی ردهبندیهای گذشته، سعی میکند طرحی تازه را پیشنهاد کند که بر اساس آن غزلیات در دو سطح ساختاری و محتوایی ردهبندی میشوند. در سطح نخست غزلیات به چهار گروه تقسیم شده است و سپس معلوم شده که از این میان تنها بخشی را میتوان غزل نامید و بقیه غزلواره هستند که زمینه را برای تولد غزل فراهم کردهاند. در سطح محتوا هم غزلیات به دو گروه کلی توصیفمحور و توصیهمحور تقسیم شده، برای هر یک زیرگروههایی نیز اعتبار کردهایم. این طرح قادر است هم نقش سنائی را در تحول غزل فارسی نشان دهد و هم تصویر نسبتا واضحی از ساختار و درونمایة غزلیات پیش روی خواننده قرار دهد.
خلاصه ماشینی:
"به عنوان مثال، قصیدة زیر با حرف «ز» مشخص شده اما تماما مدح است و انتظار بود مطابق با طبقهبندی مصحح با حرف اختصاری «م»، به معنای مدحیات، معرفی شود: به آب ماند یار مرا صفات و صفاش که روی خویش ببینی چو بنگری به قفاش (سنائی، 1388: 314) یا معلوم نیست قطعة شش بیتی زیر به چه اعتباری در بخش قصاید آمده و با حرف «ز»، به معنای زهدیات، مشخص شدهاست: تا برآن روی چو مه آموختمپاره کرده پردۀ صبر و صلاحرایت عشق از فلک بفراختمبا بت آتشرخ اندر ساختماسب در میدان وصلش تاختمجامۀ عشقت برون انداختم عالمی بر خویشتن بفروختمدیدۀ عقل و بصر بردوختمتا چراغ وصل را بفروختمخرمن طاعت به آتش سوختمکعبۀوصلش ز هجران توختمرندی و نادانشی آموختم (سنائی، 1388: 359) مصحح بعدی دیوان استاد مظاهر مصفا (1336) است که گویا آشفتگی فوق را دریافته است و اشعار سنائی را بر اساس فرم بیرونی آنها به قصیده، غزل و تغزل، رباعی، ترکیببند/ترجیعبند، مسمط، قطعه و قصیده تقسیم میکند.
مثلا غزل زیر در تصحیح جلالی پندری در گروه «قلندریات» قرار گرفته بنابراین باید متعلق به دورة دوم زندگی وی باشد اما اگر کسی آن را یک غزل عاشقانه و مربوط به دورة نخست زندگی شاعر دانست، چگونه میتوان نظرش را رد کرد: اندر دل من عشق تو چون نور یقین استدر طبع من و همت من تا به قیامتتو بازپسین یار منی و غم عشقتگفتی ببر از صحبت نااهلان بر منآن را که غرض صحبت دیدار تو باشداومید وصال تو مرا عمر بیفزودگفتم که ترا بنده نباشد چو سنائی در دیده من نام تو چون نقش نگین استمهر تو چو جانست و وفای تو چو دین استجان تو که همراه دم بازپسین استاز جان ببرم گرهمه مقصود تو این استاو را چه غم تاش و چه پروای تگین استخود وصل چگونه است که اومید چنین استنوک مژه برهم زد یعنی که همین است (سایی،47:1386) به نظر میرسد جلالی پندری علیرغم انتقاداتی که بر طبقهبندیهای پیشین وارد میداند، خود همانها را اساس قرار دادهاست."