خلاصه ماشینی:
"دیگر غزلی است که ابیاتی از آن،چنین است: تا کی ز خدا غافل و هشیار خودی چون خرمگسان،عاشق پندار خودی رسم و ره زیرکان چنین نیست که تو در پیش گرفتی و گرفتار خودی بگذشت تمام ماه و سال و تو هنوز خوابی و اسیر کفش و دستار خودی نا رفته ز دست تا گرانمایه عمر فکری بنما اگر تو غمخوار خودی یارت به تمام روز و شب داعی توست تو بیخبر از کرشمه یار خودی چون موسوی ار به یار پیوستی دل آنگاه تو دلداده به دلدار خودی در توضیح این ابیات از نان و حلوای شیخ بهای: «کل من لم یعشق الوجه الحسن قرب الجل الیه و الرسن یعنی آنکس را که نبود عشق یار بهر وی پالان و افساری بیار سینه خالی ز مهر گلرخان کهنه انبانی بود پر استخوان»(4) یک مثنوی بلند در همان وزن ساخته است که برخی از ابیات آن چنین است: عشق یار و گلرخان را فهم کن دور از خود،رجس جهل و وهم کن مقصد از گلرخ نباشد رنگ پوست از چو شیخی،کی چنین معنا نکوست مقصد و مقصود او،حب خداست گر چه قدری این عبارتها خطاست لیک هر فوجی،زبانی ساختند اصطلاحی بهر آن پرداختند پس جمال علم و قدرت شد مراد از جمال گلرخان،ای پاکزاد ساحت شیخ بهایی پاک بود گر چه مقصودش خلیط خاک بود موسوی اینجا سخن را ختم کن ترک نظم شعر بر خود حتم کن *** از هر گونه تظاهر و تصنع بیزار بود."