خلاصه ماشینی:
"نکو گویان:جناب مؤمنی یکی از شاگردانجناب شیخ میگفت:من دستم زخم شده بود،رفتم خدمت جناب شیخ،گفت:مؤمنی دستتچه شده؟گفتم:با آهن بریده،گفت:میدانی چرااینطور شده؟برای اینکه دختر کوچولویت را دعواکردی و توی اتاق انداختی و به مادرش گفتی:تامن نگفتم بیرون نیاید!آقای مؤمنی میگفت:منبا تعجب به جناب شیخ گفتم:اما من او را نزدم!جناب شیخ گفت:اگر زده بودی که بدتر میشد!بعد اضافه کرد:حالا میروی یک چادر کوچولوبا اسباب بازی برایش میخری تا او دستهایکوچکش را بالا کند و بگوید:ای خدا!من ازسر تقصیرات پدرم گذشتم،من هر وقت به یاد اینموضوع میافتم و یا آن را برای کسی تعریفمیکنم،بغض گلویم را میگیرد و خطاب به پدرممیگویم:بابا کجا بودی که طفل سه ساله امام رادر کربلا سیلی زدند؟» کیهان فرهنگی:جناب شیخ،علتهای دیگریورای این علتها که میشناسیم برایحوادث و اتفاقات به ظاهر بیارتباط با هممیدید.
کیهان فرهنگی:از بعضی حکایتهایی که ازشیخ شنیدهایم یا خواندهایم اینطور استنباطمیشود که گویی گاهی به صورت ناگهانیخبر واقعهای به جناب شیخ میرسید،یابهتر است بگوییم به او الهام میشد،گاهیهم وقایع پنهان و دور از چشم دیگران رامیدیده است درباره این گونه موارد همخاطرهای دارید؟ نکو گویان:من یک روز پیش پدرم نشسته بودمو برای کمک به او،نخ کوک لباسها را میکشیدم،آن موقع نه برق داشتیم و نه تلفن،ناگهان جنابشیخ همین طور که مشغول کار بود و سرش پایینبود،رو کرد به من و گفت:بابا شنیدی چه شد؟گفتم:نه،گفت:آیت الله العظمی بروجردی آمدو به من گفت:من از دنیا رفتم،مجلس ختم مندر مسجد سید عزیز الله است."