خلاصه ماشینی:
"اسماعیل خفیف لرزید،کنار حجره که مثل حفرهای در دل دیوار فرو رفته بود نشست،به فانوس نگاه کرد که شعله کم سو و خستهای به اندازه یک لکه در حباب شیشهای و عرق کردهاش میلرزید و ادعای روشنایی میکرد.
اسماعیل به چشمهای براق گربه نگاه کرد که رو به حجر خرناسه بمی را در گلو آغاز کرده بود و گفت: -به کمانم به درگاه رفت و فتیله فانوس را بالا کشید و پرده را آویخت و برگشت.
-نا شکری میکنی تو هم پسر،همین اندازه که توی این راسته بازار میشناسنت،همین اندازه که راه و رسم کار را یاد گرفتهای،و از هم سرتر،همین اندازه که مستوری بهت اعتماد دارد که مال و اموالش و کلید انبار و حجرهاش را به تو بسپرد،کم چیزی نیست که،تو که پشتی گرم دیگری نداری،داری؟ -او فقط ارباب من است،نه پشتی گرم!مثل یک سرایدار من!
-توی میگویی من چه کنم اسماعیل جان؟!بد کردم که بعد سالیان سال به فکرت بودم و گل دختر دهمان را برایت آوردم،آن هم با هزار زبان ریزی با پدرش؟گفتم پسندر(4)من هم مثل بند جگرم!نه که گمان کنی بیشتر از این بتوانم توی این شهر نگه شان دارم یا خودم بتوانم بیش از این بمانم،نه پساچین(5)کردهام نه برداشت امسال را از آن یک تکه زمین غرویزن(6)فردا سرزور زمستان است،کلی کارهای ناکرده داریم ما،باید بتوانیم یک پشک(7)بسازیم برای تنورمان و یا لااقلش سی چهل تا گلوله خاک زغال جلوی آفتاب خشک کنیم برای کرسیمان.
گربه روی زمین خف کرد،به کمرش قوسی داد،آماده جهیدن اسماعیل زیر نگاه سنگین زبیده رو گرداند،از درگاه فانوس را برداشت و تو رفت."