چکیده:
مفهوم اقتدار در اندیشه رالف دارندورف نقطه ي ثقل نگرش وبر، مارکس، پارسونز و دیدشان به این موضوع است، دارندورف با تأثیر از وبر و پارسونز از این موضوع آن را وارد نظریات کشمکش کرد و تأثیر عمیقی از خود بر بازتعریف مفهوم طبقه و اقتدار در اروپاي عصر پساصنعتی برجاي گذاشت. وي اقتدار را امري سازمانی و متفاوت از قدرت ارزیابی می کند و جامعه را گروه هاي رقیب داراي منافع متعارض که در پی افزایش اقتدار خود یا کاهش اقتدار گروه هاي رقیب اند، ارزیابی می کند. در فهم دارندورف از جامعه طبقه جایی ندارد و جامعه یعنی رقابت گروه هاي داراي منافع متعارض، که رقابتی است بی پایان براي به دست آوردن مهم ترین مزیت اجتماعی یعنی اقتدار و این موتور محرکه هر جامعه ایی در طول تاریخ است.
خلاصه ماشینی:
"شبهگروهها در واقع دستههای اجتماعی هستند و نه گروههای واقعی (روشه، ۱۳۷۹: ۱۰۲(، یعنی افراد ممکن است بدون آنکه تشکیل گروه بدهند دارای منافع مشترکی باشند؛ مثل دانشجویان و بازرگانان و… در مقابل شبهگروهها، گروههای ذینفع قرار دارد که همان گروههای واقعی در صحنه جامعهاند و این گروهها برنامه معینی جهت رسیدن به هدف مشخصی دارند، مثل جنبشهای اجتماعی یا احزاب سیاسی و در واقع این گروه ذینفع است که بهعنوان عاملی مؤثر و فعال در تضادهای منافع نقش اصلی را ایفا میکند.
دارندورف برخلاف جامعهشناسان معاصر خویش که تحلیل اجتماعی را در رابطه با وفاق اجتماعی مورد توجه قرار میدادند، دارندورف مدعی است که جامعهشناسی معاصر باید به مسایل مربوط به تغییرات اجتماعی و تضاد نیز بپردازد (ادیبی؛ انصاری، 1383: 146) از اینرو کارکردگرایی ساختاری و مارکسیسم نمیتواند بهتنهایی دیدگاهی رضایتبخش درباره جامعه ارائه دهند، زیرا اولی به تضاد اجتماعی توجه چندانی نمیکند و دومی شواهد آشکار توافق و هماهنگی در ساختارهای اجتماعی جدید را نادیده میگیرد (گرپ، 1373: 156).
چندین نکته در جامعهشناسی تضاد مارکس وجود دارد که دارندورف بر آنها انتقاد وارد میکند؛ مارکس تمام تضادهای اجتماعی را در ردیف تضادهای طبقهای قرار میدهد، در حالیکه مفهوم طبقه مارکس تمام روابط طبقاتی را در بر نمیگیرد، البته شرایط جامعه سرمایهداری اوایل قرن نوزدهم میلادی ممکن است این مدعا را ثابت کند؛ ولی برای تحلیل جامعه معاصر امروزی نمیتواند مفید باشد."