خلاصه ماشینی:
"شاید این قصه به یادم آورد که معلم هستم فرزانهء رفعی معلم پایهء ابتدایی مرکز اختلالات یادگیری-همدان همه جا سرد و سپید برف،میبارید سنگین سنگین دستهایم بخ کرده،تنم میلرزید به کلاسم رفتم؛و به سوی میزم بچهای برپا داد؛همه برپا گشتند من سری جنباندم و نشستم آن گاه با صدایی خسته،خواستم من،همه دفترها را «بچهها دفتر مشق خود را روی هر میز مهیا سازید تا ببینم چه کسی مشق نوشته است تمیز» فاطمه یا زهرا آرزو،نرگس و پروین همه همراه شدند همهء دفترها،روی یک میز همه جمع شدند و من آهسته و بیحرف و صدا بازبین میکردم،همه دفترها را آه یک دفتر نیست دفتر مریم نیست با همه خشم و غضب،تند نگاهش کردم دست او میلرزید،و نگاهش مغموم مثل مرواریدی در نگاهم تابید باز فریاد زدم «از چه رو ننوشتهای مشقت را؟ باید امروز ازا ین مدرسه بیرون بروی نیست این جا جایی،که به تنبل بدهیم» من سرش داد زدم تن او میلرزید کهنه روپوش تنش،لرزشی داشت عجیب التماسم میکرد تا از این جا نرود چشم خیسش دل سنگین مرا آب نکرد ناگهان زاویهء چشمانم روی دستش لرزید تاولی بر کف هر دستش بود من از او جریان را پرسیدم با همان بغض،نگاهم میکرد شاید این بغض به یادم آورد،که معلم هستم من همانی هستم که چو شمعی جانسوز،میکنم روشن راه ولی افسوس،ولی..."