خلاصه ماشینی:
"بهار میآید تا لباسی از گل،سبزه و نور و قناری،با کمی ته مزهء تلخ عبور از سرما،بر تن یخ زدهء باور ما پوشاند.
بهار میآید و نخواهد پرسید چه کسی تنهایی در عبور از شب و سرما،در ته درهء پستی گم شد؟یا چه کس گول زمستان را خورد و نداست که بر شاخهء خشکیده و سرمازدهء تنهایی،شعر بلل جاری است؟در پس باور پیچیدهء انسانی ما نیز،زمستان فانی است!
چه کسی هست که باور نکند که به باور،زندگی جاری شد،و به باور،انسان،کار را آسان کرد و به هستی آموخت چه کسی هست،که باید باشد و که باید بشود.
با باور ماست که غزلهای سعادت،هستی،خوشبختی،به ترنم جاری است.
به خاطر بسپاریم،بهار میآید:به ترانه،به نسیم،به شکفتن،به شقایق؛اما، اگر از آمدنش خواب روی، اگر از آمدنش نشئهء طعم عسل باغ شوی، یا که چشمان غزال،به درشتی بردت تا شب خواب، سرنوشتت باقی است،و زمستان جاری است."