خلاصه ماشینی:
"اعتراف نرگس الیکایی سوار اتوبوس شده بودم.
کلاه زیبایی به سر داشت که هماهنگی آن با چشمهایش مرا فریفته خود کرد.
بیجهت هراسان شد و سعی کرد مچش را از دستم رها کند و خودش را به این طرف و آن طرف تاباند.
مچش را از دستم رها کرد-تلاش بیهودهای بود.
نگاهم دنبالش بود.
میخواستم دنبالش بروم اما دستی مرا سر جایم نشاند.
تلاش کردم بلند شوم اما دستی بر شانهام مثل گیرهای که لباس را به بند رخت نگه میدارد،مرا به صندلی میخکوب کرده بود.
چشمت به خونهای روی زمین بود که غریبه از کنارت رد شد.
آب از روی صورتش چکه میکرد روی زمین چمدان را گرفت بغلش رفت طرف ماشین.
ای دوست ای دوست سرنوشت بهشتی بگذار صحرا به صحرا بدانند بگذار دریا به دریا بخوانند نام تو سرنامهی شعری شادیست یاد تو آیینهی بامدادیست نام تو،یاد تو جان جهانند."