خلاصه ماشینی:
"هنوز دست چپ و راستم را تشخیص نمیدادم که مرا به خانهای دیگر فرستادی...
اما من پرندهی پر بستهای بودم که باید در گوشهی مرا ببین صدایم را بشنو!
اگر از تو چیزی میپرسیدم،دست روی لبها میگذاشتی و مرا به سکوت دعوت میکردی...
اگر برادرم را تحت تعلیم و تربیت قرار داده بودی، پیامبرمان از تو خواست که کتاب و دفتر و قلم را از گوشههای تودرتوی خانه بیرون آوری و در دستهای مشتاق من بگذاری...
نشان قرنها محرومیت و محکومیت زن بودن، هنوز همچون چراغی سوزان بر پیشانی من است.
چرا نمیگذاری خودم باشم؟چرا دباره من و سرنوشت من این همه سخن سرایی میکنی؟شعار میدهی؟ کتاب مینویسی؟شعر میسرایی؟داستان سر میدهی؟من هم مثل تو هستم...
چرا از خودت و برای خودت مینویسی؟این همه گفتن و نوشتن بدون عمل کردن،خود دلیلی است بر اینکه من هنوز هم محرومم...
اگر ظاهر زیبایم را از دست دادهام،دلی در سینهام میتپد که هنوز زیباست..."