خلاصه ماشینی:
"آن روزها روزگاری بود!
روزگاری که نفیر ظلم و بیداد و ستم، دشنه شب را تمام، برورید عقدههای خاک هر دم میفشرد، اهل طاغوت زمان در بزمشان، خون گلشنها و سروستان مام پیر را؛ پای کوبان،دست افشان میمکید.
روزگاری بود!
روزگاری که عنان توسن وفق و مراد، در کف فرعونیان خوشتاب بود.
آسمان بخت آن نامردمان؛ آبی و شفاف و پر نور چون رخ مهتاب بود!
تیرگیها و سکوت و ظلم و جور، بر سرای زندگانی خانه داشت.
مردمان در بند رنج و درد و زخم بیامان روزگاری سخت و دهشتزای بود، روزگارانی که سردار سرافراز جهان؛ چون خلیل بتشکن در مدار پاسگاه عشق و جان نقش بیروح زمان را میشکست!
روزگاری بود،آن ایام تعب، روزگارانی که آن مرد خدا، جنبش سبز و سپید و روشنیافروز را، موسم صبح بهار و روز را، در بهار روشن آن سوی شب، وحی آرا، مژده داد.
روح خورشید از بلندای زمان.
در ضمیر خاک تبدار وطن، بذر شور و عشق و بیداری نشاند."