خلاصه ماشینی:
"کوه مرا چگونه صدا زد؟ ثریا قزلایاغ اشاره: آنچه میخوانید متن سخنرانی«ثریا قزلایاغ»در مراسم اهدای جایزه به محمد رضا بایرامی در شورای کتاب کودک است.
**** محمد رضا بایرامی،در سال 1344،در یکی از همان روستاهای دامنهء سبلان که جانمایهء بخشی از قصهها و داستانهایش را از آنجا گرفته،از جمله همین داستان کوه مرا صدا زد.
اما کتاب کوه مرا صدا زد از هفت،هشت سالگی که خواندن قصه و داستان را شروع کردم و بخشی از زندگیام با آن ساخته شد تا زمان حاضر،هروقت خواستهام داستانی را محک بزنم،بیشتر از احساسم کمک گرفتهام و آنچه بسیار روی من اثر گذاشته،صداقت نویسنده با خود و خوانندهاش بوده است.
گرچه مرتب حرف پدر را که«باید سرپا بمانید»تکرار میکند و حرف خالهاش را در گوش دارد که میگوید«بعضی وقتها،باید با کوه هم درافتاد»،اینها برای قوت قلب او کافی نیست.
این صحنه،مرا به یاد صحنه زیبای مشابهی در کتاب«میگل»اثر«جوزف کرامگولد» میاندازد که پسرک میخواهد همراه پدر و برادرانش،گله را تا کوهستانی همراهی کند و برای آن که توانایی خود را به اثبات برساند،در جای دادن پشم در کیسههایی که از سقف آویزان است،مشارکت میکند،ولی به درون کیسهء بزرگ میافتد و سبب خندهء همگان میشود.
در همین موقع،کلاغ سیاهی که روی دیوار باغ نشسته،سرش را میگیرد طرف حیاط ما و قارقار میکند»(ص 55-56)و یا آنگاه که جلال،کلافه و سردرگم،در تردید است و همه راهها را به روی خود بنبست میبیند،مادر مشغول باز کردن کلاف سردرگمی است که گره کور به آن افتاده،(ص 66)و یا بیقراری اسب در طویله که همزمان است با مرگ پدر و..."