خلاصه ماشینی:
"» آیا این نکته را باید اشتباه و سادهانگاری مقدمهنویسی بدانیم یا جدیتر به مفهوم این جملات بپردازیم؟چنانکه گفتیم،مفاهیم در قصهها و افسانهها،جزء عناصر اصلی و غیر قابل تغییر این متون به شمار میروند و هرگونه بازآفرینی،آن هم برای انتقال معنویت واخلاق- دو واژه کلی و متغیر در بسیاری از فرهنگها-برای نوجوان،اگر نگوییم کوششی ایدئولوژیک،حد اقل تلاش شخصی است و در این رهیافت،راه بر هر گونه درک متنوعی بسته خواهد بود.
اما نکته این است که در میانهء قصه وقتی پیرمرد کفاش،مدام با پرسشهایی مانند اینکه جوان از کجا آمده است و کفش را برای چه کسی میخواهد،او را غافلگیر و البته عصبانی میکند، رفتار پیرمرد بیآنکه بتوان توجیه قصوی برای آن پیدا کرد،پرخاشگرانه و عصبی به نظر میرسد.
حال باید ببینیم که این جوان،در این افسانه چه کرده که مستوجب چنین تحقیری شده است؟ ابتدا بیآنکه به علت آن پی ببریم،پیرمرد شروع به پرخاش با او میکند و به نظر میرسد که میخواهد جوان را به بازی بگیرد؛چراکه دایم به او هشدار میدهد که او پول پرداخت هیچکدام از کفشهای او را ندارد.
دو سوم آغازین قصه،حول محور پیرمردی میگذرد که وقتی در حال کاشتن نهال انجیر است، پادشاهی سر میرسد و به او میگوید،چه امیدی دارد که تا روزی که این نهال به درخت تبدیل شود و میوه بدهد،زنده باشد و پیرمرد نیز در جای خود، از امید و تلاش برای زندگی سخن به میان میآورد: «مرد پیر گفت:«چراکه نه عالی جناب،اگر خدا مقدر کند،من صد صال دیگر هم عمر میکنم و اگر نخواست،میوه این درخت به پسرم خواهد رسید؛کما اینکه پدر من میوه زحماتش را برای من به ارث گذاشت."