خلاصه ماشینی:
"این کارهایم که امروز برای شما احمقانه و قابل پوزخند است،روزی مثل کارهای اول خودتان بوده.
امروز هم مثل همیشه هنوز آفتاب نزده،بیدار شدم و مثل هر روز دیگر،برایم سختترین کار این است که پسرم را از خوئاب نازش بیدار کنم و به مهد ببرمش تا بتوانم سر کلاس آقای ممیز،به وقت و حوصله بنشینم.
اگر آقای ممیز حرفی زد،به او خواهیم گفت این اثر انگشت نازنین، هنرمندانهترین تصویر زندگی من است.
ساعت 6 صبح کسلکنندهء تهران-زمستان 69 مادر،کاش اینجا بودی!دنیا گرسنه است؛همه چیز و همه کس را میبلعد.
آن زن شیر فروش که هر روز صبح،زنگ در خانهمان را میزد و همیشه گونههای سرخ و باد کرده داشت و هیکل بزرگ و سالمش،همراه لبش،بلندبلند و پرتکان میخندید،یادت هست؟یادت میآید چقدر به ابلهی و فربهی او میخندیدم؟کجاست؟حاش چطور است؟هنوز هم سالم است و میخندد؟هنوز هم میخندد؟مادر!من امروز میفهمم که او معنی کامل خوشبختی بود.
من دختر دریا بودم آقا!به خاطر آموختن از تو این همه شهر را پا زدم.
چرا هیچوقت مرا ندیدی؟چشمهایم را که مثل ستاره از دیدنت میدرخشید و صدایم را که میلرزید،وقتی به تو سلام میگفتم،ندیدی؟ میدانم،نمیدانستی وقتی با پوزخند و تمسخر از کنار کارهایم میگذری،من با درد و بعض،همراه تو میخندم و پشت ظاهر آرامم خودش،بلندبلند اشک میریزد.
خیسی پلکهای من از اشک نبود!این که جوابهای سؤالات شما را کوتاه و لرزان دادم،از بغض نبود،حنجرهام عجیب درد میکرد،زمستان است و موسوم سرماخوردگی.
البته نه به این گندی و بدبویی!اینا چیه!؟بین شما یک آدم نیست که کار درست ارائه بده؟ نصف اتاق پر از صدای خشم بود،نصف دیگر پر از صدای خجالت و شرم."