خلاصه ماشینی:
"*** حالا خیال میکنید که آراسته از جنس آن بود که سر کلاس فیزیک،تفسیر قرآن میگویند یا سر کلاس دینی راجع به نسبیت انیشتین حرف میزنند؟نه،به خدا این شکلی نبود.
چرا که بیش از آنکه داناییهای نداشتهمان را به هم منتقل کنیم،نادانیهای فراوانمان را در طبق اخلاص میریختیم!سال دوم دبیرستان بودیم و در کلاسی که دهتایش قرار بود همزمان شاگرد اول کنکور شوند و بیست تا هم جزو شش نفر تیم المپیاد.
آقای آراسته آرام میگفت:«عبد الله!یک بار دیگر آن شعری را که برای امام حسین گفته بودی،بخوان...
» عبد الله میخواند؛آراسته برمیخاست و دستش را در موهای مجعدش فرو میکرد و با لهجهء شیرین ایلیاتیاش میگفت:«دنیا هم کانه همین شعر است.
آن هم چه مدرسهای!علامهء حلی که قرار بود گل سرسبد مدارس باشد و برای همین بچهها را هفت سال میکردند توی یک مرغدانی و درش را میبستند.
اما آقا از یک جای دیگر شروع کرد که به عقل جن هم نمیرسید!«رضا!دو روز است که محو تو هستم.
» چنان افتادم به شیمی خواندن که ظرف یک هفته بچهها را کربن و ئیدروژن و اکسیژن و گاز بیاثر میدیدم و ظهرها زنگ ناهار مدل کیک کشمشی را در فوردسق میزدم و برای همین اصلا نفهمیدم که چرا اخراجمان نکردند...
ارباب هم توی راه پنج ساعته،کلی درشت بارمان کرد که میخواستی برای روز مبادا کاه و یونجه هم ببری!چرا داس و کجبیل نبردهای، منقل و زغالت کو،حالا چهجوری صبحها شپشهای لباست را دود میدهی؟»و راست میگفت.
اما این بار روز مبادا زودتر رسیده بود.
محمد جلو میرود و میگوید:«آقا ما که آدم نیستیم، اما این آلکنها و آلکانها دلشان برای شما تنگ شده است."