خلاصه ماشینی:
"ما چگونه می توانیم خود و بستر هستی خویش را به طریقی بشناسیم که به ما امکان می دهد به گونه ای مناسب با انسانیت, فردیت و شرایط مان زندگی کنیم و به آن معنا ببخشیم؟ به عبارت دیگر, چگونه می توانیم خودمان و محیط مان را بشناسیم, به گونه ای که قادر باشیم زندگی کاملا معنادار و ارزشمندی را سپری کنیم؟ اگر این مسئله دغدغه اصلی ما آدمیان باشد و اگر ما مسئولیت انسان را بر حسب تقویت و بسط معناداری و ارزشمندی زندگی تعریف کنیم, که البته این امر مستلزم معناداری فعالیت ها و روابط و مناسبات ما خواهد بود, در این صورت, می توانیم تمدنی انسانی در برابر فرهنگ مادی گرانه جدید خود پدید آوریم; فرهنگی که در اثر دل مشغولی های ما به کسب ثروت, قدرت و تسلط پدید آمده است.
وقتی درباره معنای چیزی که واجد یک ساختار معنایی است سؤال می کنیم, در جست وجوی چه چیزی هستیم؟ آیا سؤال از معنای آن چیز با مطالبه تبیین آن تفاوت دارد؟ آیا سؤال فوق تنها تلاشی برای فهم پذیر کردن آن چیز نیست؟ آیا این استنباط که موضوعی با یک ساختار معنایی ذاتی بی معناست عینا مانند این استنباط است که آن موضوع (امر) یاوه, بی معنا, بی ضبط و ربط, و منطبق و سازگار با بافت و موقعیت خود نیست؟ برای مثال وقتی براساس نمایش نامه (مستعمره از دست رفته6) اثر پل گرین7 از معنای حدیث نفس مرد نگهبان تنهایی در حال راه رفتن در محل نگهبانی خود در جزیره روآناک8 در کارولینای شمالی9 سؤال می کنیم, چه چیز را در نظر داریم؟ طبق داستان, در انگلستان نگهبان موردنظر مردی مست و بی خانمان بوده که در حال تلوتلو خوردن در بندرگاه تصادفا سوار بر یکی از کشتی هایی می شود که عازم سفر بوده تا اولین مستعمره انگلستان در دنیای جدید را به وجود آورد که در آن به خواب فرو می رود, و یک شب در حال نگهبانی همراه با سایر مهاجران که در انتظار بیهوده ای برای بازگشت کشتی های انگلیسی به سر می بردند, با خود فکر می کند که (من در انگلستان کسی نبودم, روآناک از من یک آدم ساخت."