خلاصه ماشینی:
"چون قیود زندگی را فراموش کرده و«من»و«توئی»را بیکسو نهاده بودیم گوئی حس میکردیم زنجیرهای قیود از دست و پای جان و جسم ما برداشته شده،اما تا از شهر کاملا دور نشده بودیم این احساس بخوبی در ما نیرو نگرفته بود،گاهی بدنبال خود مینگریستیم و میپنداشتیم آن کهنه غمان جانفرسا و آن قیود خستهکننده و ناهموار بدنبال ما روانند و ما را رها نکرده اند!شاید دیده باشید کبوتری را که در دست میگیرند و محکم در تنگنای پنجهها میفشارند آن دم که دست از روی بال و پرش بر میدارند یا بندها را از بالهایش میگشانید مدتی بتصور اینکه هنوز گرفتار است بال نمیگشاید و پرواز نمیکند-ما چنین حال و وضعی داشتیم هر قدر بکوه و درههای باصفای جنوب شهر نزدیک میشدیم هوای«آزادی»بیشتر به مشام جان میرسید.
نمیدانم چرا دو روز بعد که با پیرمرد خداحافظی کردیم و برگشتیم دیگر بار غم لشکر انگیخت و بر دل من تسلط یافت و هنوز هم گرد غم بر دل باقی است و شاید باقی باشد."