خلاصه ماشینی:
"«ناله از بهر رهائی نکند مرغ اسیر خورد افسوس زمانی که گرفتار نبود» باتوجه به جریانهای روز اوضاع و احوالی که ما را از هرطرف احاطه کرده است می بینم که برای مردم وطن ما دو راه بیشتر وجود ندارد:یکی زندگی بابیحسی،و دیگری زندگی توأم با شور و احساس.
ناگهان روزی پیش آمد که میبایست از همه آنها بگذرم و بپاخیزم و بجای آنهمه گرفتاری که زندگی مرا در خود غرق کرده بود،تنهائی و بیتعلقی زندان را بپذیرم،تصور میکردم که این تغییر ناگهانی برای طبق من مفید خواهد افتاد اما حقیقت جز این بود.
من هم از خود میپرسیدم:حقیقت چیست و کدام است؟اساسا حقیقتی وجود دارد؟اگر هست باید تنها یک باشد،پس اینهمه اختلاف چیست؟چرا اینهمه راههای گوناگون وجود دارد؟و چرا بسیاری از آنها باهم مغایر متناقض است؟چرا علم که از راه آزمایش به نتایج قاطع میرسد و حقایق را بصورت مسلم بیان میدارد در برابر این راههای کهن مذهبی قرار میگیرد؟ و چرا در پرتو نور بیرحم علم تمام تیرگیهای«روایت»و«سنت»یکایک نابود میشود؟ راهی که با پرسش و شک شروع میشود همیشه به انکار منتهی میگردد اگر در همین راه متوقف شدیم جز یأس و ناامیدی چیزی در دست نخواهد ماند.
هرچند خارها بدامان میگیرند و در پا میخلند اما وقتی هدف و منظوری بزرگ در پیش باشد نه از پارگی دامان پروائیست و نه از زخم پاگزندی: معشوق در میانهء جان،مدعی کجاست؟ گل در دماغ میدهد،آسیب خار چیست؟ از این مطلب که بگذریم مگر آنچه درد و رنج نامیده میشود جز تغییر حالات زندگی چیز دیگری است؟درواقع راحت و رنج مطلق وجود ندارد و هرچه هست در احساس و تصور ماست."