خلاصه ماشینی:
"بدنبال چه میگردی در این کوه؟ چه میخواهی چه میجوئی در این دشت؟ بدنبال امید رفته بر باد!
برو دیوانه دست از یاوه بردار که کس امید اندر که تجوید جوانی را زمانه برد و بگریخت پی او کس ره صحرا نپوید چنین بد گفتو گوی عقل با دل وز آن در جان من طوفان بپاشد که پس عقل این همه مدت چه میکرد؟!
بگفتا عقل،من صد بار گفتم که همرنگ جماعت شو،نگشتی ز فرصتها نبردی بهره وز جهل هزارت سود پیش آمد گذشتی بخدمت ز پشت خود کردی دو تا؟نه ترا هرچند گفتم ره چنین است.
دل از سوی دگر آمد که ای یار تویی غافل!مرا غافل چه خوانی؟ «بیاران کی رسی هیهات هیهات تو که سود و زیان خود ندانی» ز وصل گلرخان بر تافتی روی، بآیین جوانمردان زدی گام، کتاب و گوشهیی بگزیدی از دهر، جوانی را تبه کردی بناکام...
بدنبال چه میگردم در این کوه؟ چه میخواهم چه میجویم در این دشت؟ بدنبال امید رفته بر باد!"