خلاصه ماشینی:
"بار سومی است که زیر آبگوشت شبشان را خاموش میکند و سرد که میشود،دوباره روشن میکند،اما هنوز خبری از عباس نیست.
امیر را سیر تماشا نکرده و هنوز دلش پیش اوست که چشم به مرتضی همکلاسی دیگر اکبر میدوزد که مردود شد و دل از درس کند و پا به بازار گذاشت.
و زن،تازه یادش میآید که امیر برای چه ایستاده است،دوست دارد روز بود و روشن و او به یاد اکبرش،هم امیر را و هم مرتضی را سیر میپایید،اما شب است و رانندهء امیر هم غریبه و در کنارش.
زن خودش را کنار میکشد و میگوید: -ممنون امیرخان،بفرمایید شما راننده میپرسد: -چه دستور میدهید آقای شهردار؟ خانوادهء عبد اله خان منتظر مرتضی است و او که میرسد،سفرهء شام پهن میشود.
عبد اله خان همان سر سفره،لقمه در دهان میپرسد: -امروز بازار چطور بود؟ و مرتضی راضی سر تکان میدهد و میگوید: -سر کوچه ننه لیلا را دیدم.
خاتون دلسوزانه و به نجوا میگوید: -بیچاره لیلا عبد اله خان بر میآشوبد که: -چشمش کور!آن سینه سپر کردنها و رجزخوانیها، این دربدریها را هم دارد.
اصرارش میکند و اتوبوس که میرسد،سوار میشوند اما علم عباس که بالا میآید مصیبت زن را میگیرد: -کجا میآوری این چوب بیقواره را؟!
عباس میپرسد: -برای داداش اکبر؟ و زن به جای جواب میگوید: -مرا تا پیش اکبر میبری؟ عباس لب بر پیشانیاش میگذارد که گله گلهاش عرق نشسته است و میگوید: الان؟با همین پا؟ زن سر تکان میدهد.
زنبیل مشبک قرمزش را زیر چادر میگیرد و میخواهد پیاده شود که عباس این بار با خشمی ناپیدا میگوید: -سهم امیر خانها هم گرفتن پستهای جدید."