خلاصه ماشینی:
عبدو احمد غلامی آسمان نقره در نزدیکی دشت و دشت مسی در نزدیکی خورشید بود.
عبدو با خود اندیشید:«اینک جرا باید شیله را آلوده به خون کنم؟آن هم شیلهای که بوی او را میدهد.
از خیال عبدو پاک شده بود.
عبدو با خودش میگوید:این شیلهاز کیست؟مال کدامیک از دختران طایفه است؟الان کجاست؟...
اما عبدو آنها را نمیبیندش!انگار دو چشم پنهانی او را میپایند.
عبدو فریاد میزند: -های مال کدام طایفه هستی؟!
5زن بدهد؟!ان هم به عبدو!عبدی که پسر شیخ او را در یک قمار ساده از شیخطایفهاش ربوده بود...
پسر شیخ میگوید: -فرنگی است...
عاقبت پسر شیخ سکوت را میشکند و فریاد میزند: -دست نگهدار این هم سرباز...
دوبار یک نگاه به او و دورباره سرش را به زیر میاندازد و با خود میگوید:«به پسر شیخ میگویم!میگویم که...
آنگاه اندیشید:اگر پسر شیخ شیله را از توی بقچه نیافته بود،او اکنون بود.
اما افسوس پسر شیخ او را کوچانده بود.
کاش پسر شیخ هرگز شیله را نیافته بود.
پسر شیخ روی بالشهای نرم لمیده است و نافش به اندازهء یک سوسک سیاه از زیر پیراهنش بیرون زده است.
آنگاه بهت زده به پسر شیخ نگاه میکند.
میشناسمش؟ عبدو میخواهد بگوید که شیله را یافته است.
در بند نگاه پسر شیخ گرفتار شده است.
و به دشت میزند و با خود میغرد: -لعنت بر تو پسر شیخ!لعنت بر اقبالت عبدو...
عبدو التماس آمیز دستهایش را میگشاید و میگوید: -پسر شیخ،تو را به خدا آزارش ندهید!نزنیدش....
اما عبدو خشمگین است میکوبد و میکوبد و دستها و سرش را لهیده و خون آلود میکند.