خلاصه ماشینی:
"پاسخی به چکامهء شیوای«بدیع»و نوشتهء مهرانگیز استاد«یغمائی» ای حبیب،ای پدر پیر زبان دریا کز نقوش علمی مجمع حور و پریا بس گهر پای ملون که بهم بافتهای تا چه بگزیند،بیچاره شود مشتریا همسری با تو کند در سخن نغز کسی گر کند رو به شیر ژیان،همسریا ور ز خوش باوریش همچو عقاب است،کلاغ زنده بسیار کسانند ز خوش باوریا گفت کرباس زری را که چه نازی از خویش هر جه آید ز تو،من نیستم از آن بریا -هر دو،تن پوشیم،اما چه تنی را و کجا؟ زیر لب گفت بدو نرمک نرمک زریا در تو بینند تن قبرکن و قبرنشین در من افسوس عروس و بدن مرمریا هرکه از خرمن«یغما»ی تو یک خوشه گرفت بنگیرد سخن همچو منی سرسریا شعر و نثر تو شگفت است و نظریای تو ژرف نیک گوئی سخن و نیک کنی داوریا طعن و طنز تو چنان نرم و بدانگونه مهیب که دل دریا از نرمی و پهناوریا شهد از خامه فروریزی و قند از گفتار گر سخندان نزند خویش بکور کریا در دلم بود که نقشی ز کلام تو کشم تا بمانم به جهان صورتی از شاعریا لیک افسوس که امروز از آS خستهترم که کنم دعوی نقاشی و صورتگریا محنت روز و شبم کشته و افکنده ز کار کرده چشمم سیر و مریم خاکستریا الغرض خواندم آن شعر دل افروز«بدیع» وان سطوری که ز من کردی یادآوریا سخت شرمندهء احسان وی و مهرویم فری آن طبع گرانمایه که دارد،فریا شخصی آراستهجان است و هنرمند و بلیغ که نگو داند آئین سخنپروریا مرد شمشیر و بدینگونه دلی عاشق شعر!"