خلاصه ماشینی:
"شیخ کمر کت و شلوار معمولی پوشیده بود سیگار میکشید و نشستنش نشان میداد که از خودش و ثروتش خیلی راضی است.
ادامه دادم:«او با من دربارهء مرد مقدس و پارسایی به نام زبلاوی صحبت میکرد که مورد توجه شما نیز بوده آیا زبلاوی هنوز زنده است؟با ایشان کار دارم.
وقتی سراغ زبلاوی را از او گرفتم،با چشمهای ریز و سرخ شده،خیره به من نگاه کرد و گفت:«زبلاوی ای خدا.
-خدا کمکت کند،اما چرا درست دنبالش نمیگردی؟ صفحهء کاغذی را روی میز پهن کرد و با سرعت و مهارتی که انتظار نداشتم،نقشهء کامل محلهای را کشید که تمام خانهها، کوچهها،راهها و میدانهای مختلفش در آن مشخص بود و بعد با غرور نگاهش کرد و گفت:«اینها خانههای مسکونیاند اینجا محلهء عطر فروشهاست،اینجا محلهء مسگرها،مسجد،کلانتری و آتشنشانی هم اینجاست.
سرش را از روی عود بلند کرد و ماهرانه شروع به نواختن آهنگی کرد و بعد ترانهای خواند: من آنانی را که دوست دارم،بسیار یاد میکنم، هر چند خود را به خاطر این دوستی ملامت کنم، چرا که سخن عاشقان،شراب من است.
میخواستم توضیح بدهم که چه چیزی مرا به آنجا کشانده است که با لحن تقریبا آمرانه و توأم با وقار بیمانندی حرفم را قطع کرد و گفت: «خواهش میکنم اول بنشین و دوم در مستی غرق شو.
پس من چرا خود را این طور به خاطر او عذاب بدهم؟ دیری نمیگذشت که درد دوباره به من فشار میآورد و ناچار به فکر زبلاوی میافتادم و از خودم میپرسیدم که کی به دیدارش نائل میشوم."