خلاصه ماشینی:
"جمعیت زیادی که برای دیدن قفس بیرون خانه جمع شده بودند، ؟؟؟ آنقدر سر و صدا کردند که بالتازار مجبور شد آنرا بر دارد و مغازه را ببندد.
دکتر اوکتاویو جیر الدوی پیر، مردی که از زندگی راضی و از کار خسته بود، وقتی داشت با زن افلیجاش غذا میخورد، به قفس بالتازار فکر میکرد.
دکتر درست مثل کسی که میخواهد قفس را به حراج بگذارد آنرا جلوی چشم مردم چرخاند و گفت:حتی لازم نیس که توش پرنده بذارن.
بالتازار لباس سفید پوشیده و تازه اصلاح کرده بود و چهرهاش خلوص زیبندهای را داشت که فقرا هنگام ورود به خانه اغنیا دارند، وقتی زن خوزه مونتی یل، بالتازار را به داخل خانه هدایت میکرد گفت:فوق العادهس!تو عمرم یه همچنین چیزی ندیدم.
خوزه مونتی یل، چاق و پشمالو، در حالیکه یک حوله دور گردنش انداخته بود سرش را از پنجره اتاق خواب بیرون آورد:-این دیگه چیه؟بالتازار گفت:قفس پهپهس.
وقتی بالتازار، گیج و مبهوت به او که قفس را به دست گرفته بود، نگاه کرد، بچه مثل سگ از ته حلق زوزهای کشید و خود را به زمین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.
تا آن لحظه فکر میکرد که قفسی ساخته که از همه قفسهای قبلی بهتر بوده و مجبور شده آنرا به پسر خوزه مونتی یل بدهد تا جلوی گریهاش را بگیرد.
-خب، پس برای قفس بهت پنجاه پزو دادن!!بالتازار گفت:شصت تا.
دقایقی بعد در حالیکه توی خیابان ولو شده بود احساس کرد کفشهایش دارند از پاهایش در میآیند، اما اصلا میل نداشت که از شادترین رؤیای زندگیاش چشم بپوشد و به چیز دیگری فکر کند."