خلاصه ماشینی:
مدیر با آن چانهء باریکش زیرکانه به او نگاه میکند: -خواهر دزدی کرده است.
مادر رویش را از مدیر برمیگرداند،این ضربالمثل به استفراغش انداخته است: -پدرش دو زن دارد.
» مدیر چند لحظه به سرتیپ نگاه میکند.
مادر این بار متوجهم شده است،درست و حسابی براندازم میکند.
هنوز تودهء اسفنجی کوچک درون گوشش هست؟هنوز هم از درون گوشش خون بیرون میریزد؟ روی ماسهها خیلی بازی کرده است،شکل و قیافهاش که با بچههای بندر فرقی ندارد،کسی نگفته بچهء بندر از این سبزهتر میتوانسته باشد.
مدیر،پیروز از پیشنهادش میگوید:البته خودم که هستم، کمکتان میکنم،نمیگذارم دست از پا خطا کند وگرنه خودش میداند مدرسه بی مدرسه،و امیدوارم تمام حرکات و رفتارش را به من گزارش بدهند،نمیگذارم برای خودش الکی خوش باشد،باید فکر همه چیز را از سرش بیرون کند یا درس یا هیچ.
وقتیکه مدیر این حرفها را زد مادر کلی قربان صدقهاش رفت: -فکر کنید برادر کوچکتان است،میسپارمش دست شما.
همه گیج شده بودند که این چه میگوید.