خلاصه ماشینی:
"کمکم یک حالت انزوا و گوشهگیری در مسعود پیدا شد،دیگر در مدرسه هم خیلی با بچهها نمیجوشید،بخصوص کلاس سوم که بود،خواهرش هم برای ادامه تحصیلات بآمریکا رفت و دیگر حتی خواهرش هم نبود تا گاهی دو سه کلمه با او حرف بزند،و درد دل کند،وقتی در مدرسه روحیه شاد و پر- جوش بچهها را میدید غم در دل کوچک و غمبارش لانه میگزید،بعضی وقتیها هم که به یاد پدرش میافتاد،با خود فکر میکرد که نکند چون او یتیم و بیپدر است کسی به او توجه نمیکند،حتی روزهای تعطیل نیز او جائی نداشت که برود،گاهی اوقات که از بچهها میشنید که چگونه با ماشین پدرشان بگردش و تفریح یا به دیدار فامیل رفتهاند و یا وقتی میفهمید که مثلا دیشب پدر یکی از بچهها برای فرزندش هدیهای خریده و او را تشویق کرده غم دلش را چنگ میزد،چون نه کسی بود که با ماشین او را بگردش ببرد، و نه پدری که برایش هدیهای بخرد،مادر خیلی به او محبت میکرد،ولی بهر حال درد بیپدری چیز دیگری است،دیگر خیلی احساس تنهائی میکرد،و این احساس مثل خوره جانش را میخورد،از همه بدش میآمد از مدرسه،از کلاس،از بچهها و از زنگ تفریح توی حیاط که زنگ شادی و هیجان بود و حتی از خودش..."