خلاصه ماشینی:
"پیام شهادت غروبی بود و صحرائی غمآلود بروی دشت خون پاشیده بودند غروبی بود و سنگرهای خالی برادرها به خون غلتیده بودند پیامی بود از شهر شهادت پیامی بود از خشم و شهامت پیامی بود از تنهای بیجان که جان در راه قرآن داده بودند غروبی بود و فرزندان صحرا برای«روشنی»جان داده بودند داغ یک مادر شهید ز کف رفته من امید به خون خفته من بهار آمد و غنچههای رهائی ز هر قطره خونت، هزاران،هزاران پس از تو شکوفا شد از خاک سرد مزارت و هر غنچهای تا ابد داغدارت...
تو بر بالشی از گل ناز سر مینهادی و من بر سر چوب گهوارهات میغنودم و تا شهر خورشید ره میگشودم سحرگه تو را شیرهء جان من، نوش میشد و با یک تبسم، از آن غنچه سرخ کوچک همه خستگیها، فراموش میشد."