خلاصه ماشینی:
[یک تصویر،یک تحلیل] شعرهایی که مکتب سرود کریم نصر تصویرسازیهای استاد مکتبی بخش روشنی از خاطرههای کودکی همه ماست که حالا دوران میانسالی خود را میگذرانیم.
تصویرهای روشن و درخشان کودکانی خوشقیافه و شسته رفته با لبهای کوچولو و زیبایی که همیشه با لبخندی شیرین گشوده و ردیف دندانهای سفید و دوست داشتنیشان نمایان بود.
بچههایی که قرار نبود غذاهای کوپنی بخورند،لیوانهای محاسبه شده شیر بنوشد،همراه مادرانشان در صف گوشت و صابون و...
تصویرسازیهای او برگردان شفافی از شعرهای پاک و سرخوش دولتآبادی و کیانوش بودند...
«ای خدا جون کی میرسم به خونه من شاگرد اول شدم،کاش مامانم بدونه» ما همه با این تصویرها بزرگ شدیم؛با فضای بیوزن و رنگین و شفاف...
فضاهایی که در آنها همه چیز خوب بود.
همه قرار بود به اردوی رامسر بروند،و کنار دریا قصرهای شنی بسازند...
و البته باید قبل از قرار گرفتن زیر آفتاب کرم ضدآفتاب،بزنند تا پوستهای هولوییشان نسوزد.
تصویرهای مکتبی اینگونه در خاطر ما نقش بستهاند.
تصویرهایی که پیک آیندهای بیدغدغه بودند.
خوب بودند.
خیلی خوب بودند.
واقعیت نداشتند،برای همین هم خوب بودند و میتوانستند همه خوشیهای دنیا را توی ذهن ما جا بدهند.
من مکتبی را با این تصاویر میشناسم،و او تقریبا همیشه این فضاها را حفظ کرد.
او در کنار زنده یاد ژانت میخائیلی،زنده یاد مرتضی ممیز،فرشید مثقالی،پرویز کلانتری و الکس گورگیز(که مدتهاست به آمریکا مهاجرت کرده است و از او بیخبرم)قلم زد و تصویرهایش،سادهترین،درخشانترین و بیوزنترین بخشهای آثار همه آنها را در خودش جا داد و بیسر و صدا و منزوی همه را مثل سبد سفیدی از گلهای کوچک رنگین به نسل ما تقدیم کرد.
و آن سبد سفید درخشان برای همیشه در خاطر ما نقش بست و ما هنوز از بویش سرمست میشویم.