خلاصه ماشینی:
"چهار پنج ساله بودم و رفتم مشهد مهماندار ما یک کفاش بود گفت از این به بعد منوچهر را صدا میکنیم مشصفر.
دانشکده به ما کاغذ میداد و ذغال برای طراحی در آن جا مدل بود و وسیله،اما دیدم وقت تلف کردن است به سحابی گفتم میخواهم بروم سربازی میآیی گفت بله میآیم.
اما آن جا هم خیلی چیزها را قبول نمیکردم و درگیر بودم و چند بار مانده بود کارمان به زندان ختم شود اما جالب است آدمی بود آن جا که مسوول کل ساواک بود و در جوانی هم تودهای بود و کشته شد،او فهمیده بود که صفرزاده که جواب میدهد نقاش است و فهمیده بود باید کارش را بکند،حتی او فهمیده بود.
یک روز عصر در استانبول میرفتم که دیدم کسی صدایم میکند دیدم علی است و گفت بیا کار دکور و لباس را کمک کن گفتم من تو را میشناسم و با تو کنار میآیم و با علی عباسی هیچ کاری ندارم و او هم قبول کرد.
تمام آشنایی نقاشان قبل از انقلاب با نقاشی جهان محدود به چند نفری میشد و شما که آلمان رفتید نقاشیهای جدیدی دیدید آیا دیدن نقاشیهای جدید تناقضی به وجود نیاورد؟ نه،من رفتم خارج بیشتر به خودم معتقد شدم و متوجه شدم حق با من است به ویژه این دفعه.
همیشه رنج میبردم که چرا نمیتوانم این استکان را عین آن بکشم،حالا میفهمم که این یک حسن بوده و اصلا نباید میکشیدم پس دوربین برای چیست؟ قبول دارید که سطح توقع مخاطب از نقاشی بیشتر شده است نسبت به آن موقع که شما کار میکردید؟ بله اما یک مقدار مساله جمعیت است و یک مقدار هم سطحی است."