خلاصه ماشینی:
"» سالهای مدرسه که فرا رسید،درحالی که بسیاری از محلهء امامزاده یحیی رفته بودند،به اصرار پدرم که معتقد بود:تحصیلات فرزندانش باید در مدرسهای صورت بپذیرد که با سیستم مذهبی اداره شود،در همان نزدیکی امامزاده یحیی،در دبستان ملی محمدی ثبت نام کردم که هم مذهبی بود و هم با دیسیپلینی سخت اداره میشد.
مدرسه هم فضای عجیبی داشت: حیاطی بزرگ،پر از درختان کهنسال و ساختمان بسیار کهنهای که زیرزمین بزرگ و تاریک آن،زمانی حمام و سردخانه و حوض خانه بود و ذهن کودکانهء ما را از خیالات ترسناک دربارهءاجنه و ارواح پر میکرد.
مقاومت دربرابر خواستهها و تصمیمهایی که خانواده برایش میگرفتند،رهاکردن مدرسه آن هم در آخرین سال تحصیل و اوقات زیادی را که در خانه صرف نقاشی میکرد(یا به رغم خانواده به بطالت و کار حرام)باعث شدند تا او را در جبههای دیگر و مقابل خانواده و بخصوص پدرش قرار دهد.
در این سالها با جوانی به نام محسن ملک عادلی آشنا شدم که مجسمهساز بود و چند سالی را در ایتالیا به تحصیل گذراندهبود و در بازگشت به ایران،در دانشکدهء هنرهای تزئینی تهران،تدریس میکرد.
در ابتدا فراری بودن از درس و ترس و فراموش کردن اضطرابهای آن و در نتیجه، جستوجو کردن یک هویت برای خود،و این همان نقشی بود که طبیعت از کودکی و از همان زمانی که تابستانها ما را برای ییلاق میبردند،برایم بازی میکرد.
تقدیر چنین خواسته بود که فرار از درس و مدرسه و عقبماندگیهای اجتماعی،تخیل،طبیعت،عرفانبودایی و هنر نقاشی آن و خودشناسی در دو مکتب متفاوت را جبران کنم تا این که از قضا سرکهءانگبین صفر افزود،بیجهت نیست که بوی هر فصلی را قبل از آمدن حس میکنم."