خلاصه ماشینی:
"وقتی ده مایل فضا وجود ندارد و تو تنها در محدودهی زمان حرکت میکنی، به سخن دیگر،برای نوشتن دربارهی حفره:باید به اکتشاف چنین فضاهایی و تشریح حوادث گوناگون بپردازم.
چرا باید تمامشان پنج سال در حفرهگذرانده باشند؟ راستی چرا تنها پنج سال؟من که سر در نمیآورم چرا این مدت خاص در ذهنشان میآید؟چرا نمیگویند چهار و یا سه سال در حفره بودهاند؟یا حتا شش یا هفت سال؟آنها که در حفره بودهاند،خیلی انگشتشمارند.
من چه هستم؟وجود دارم؟جهان هستی دارد؟بیدار خواهم شد که رویا بودن تمام اینها را دریابم؟من شیطان هستم؟مرده بودن یعنی چه؟مزهی آب توالت یعنی چه؟انگشت به ماتحت خود رساندن یعنی چه؟اگر در کف سلول بول بگذارم و یا در شلوار خود ادرار کنم چه اتفاقی میافتد؟من منحرفم؟خوابیدن روی این کف سمنتی کثیف به چه میماند؟ فکر به دلیل محرومیت حسی عمومی در حفره،از استعداد روشنگریش در توانایی بخشیدن به ابزار تخیلی خود بینصب میماند.
اگر به نیروی تمرکز دست مییافتم،میتوانستم میلههای سلولم را ذوب و خم کنم؟اگر در خود متمرکز شوم،میتوانستم آن دیوار گلی کنار سلول را جا به جا کنم؟خب،دیوار جا به جا شد؟چیزیکه من دیدم،جا به جا شدن تنها یک تار مو بود.
تنها در سلول و در حفره است که به نظر میرسد بین فکر و جسم جدایی وجود دارد.
انسان در سلول انفرادی،در حفره که محبوس میشود،از زندانیهای دیگر جدا میافتد،از تجربههای خود در میان مردم محروم میشود.
هرگام در این راه او را از تجربه دور میکند و در نهایت به تنها تجربهی شخصی خود محدود میشود.
بر این اساس،انسان هرچه از تجربه دور و دورتر شود،به مرحلهی مرگ خود نزدیک و نزدیکتر میشود..."