خلاصه ماشینی:
"روشن است که احساس، صبغه تجربی دارد و فهم، صبغه فلسفی و بین این دو، شکاف عمیقی وجود دارد، پس چگونه کانت بین این دو ارتباط ایجاد میکند؟ «ربط بین فهم واحساس» کانت، زمان را، حلقه رابط بین کثرات دادههای شهود و مقولات و نیز محصول تخیل میداند.
پس ما مشاهده میکنیم که هم دکارت و هم کانت، عامل محوری شناخت را سوژه میدانند ولی چه تفاوتی میان این دو است؟ درپاسخ به این سوءال باید بگوییم که، دکارت برای ابژه، اهمیتی قایل نیست ولی کانت ابژه را هم دخیل میداند و معتقد است: فاهمه یا ذهن بدون ابژه، تهی است.
ثانیا چرا کانت، جوهر سه گانه دکارت را، نومن میداند و آنها را غیرقابل شناخت فرض میکند؟ اگر بناست آنچه را که میشناسیم، یک عینتجربی باشد که در قالب زمان و مکان در اختیار فاهمه قرار میگیرد و فاهمه، آنها را تحت مقولات درمیآورد و بدینسان، شناخت حاصل میگردد، پس چگونه خود مفاهیم پیشین فاهمه یا مقولات، توجیه میشود؟ اگر بگوییم فاهمه چنین ساختاری دارد که دارای مفاهیم پیشین است، پس نمیتوان به فطریات دکارت خدشه وارد کرد و دستگاهی را که او میسازد، متزلزل ساخت و تبعا جواهر سهگانهای را که او اثبات مینماید، نومن دانست و آنها را غیرقابل شناخت، انگاشت.
علت دیگری که کانت، حکم را پایه شناخت قرار میدهد، این است که، او میخواهد شناخت و به تبع آن علوم جدید را احیا کند و فلسفه نقادی خود را، به همین منظور پی میافکند."