خلاصه ماشینی:
"* دو شعر از محمد مفتاحی 1 گندمزار تشنهی خورشید نبود برشتهتر نمیخواست جانش را توفان میخواست و شعلهای گندمزار تشنهی سوختن بود میخواست خیره کند 1lبر تاولهای جان خستهاش چشمانداز غروب پاییز را گندمزار دیوانه بود دیوار نمیشناخت و تا چشم میرفت دستانش را پهن کرده بود بر آیینهی روشن مهتاب اما اکنون این سوخته انتظار باران دارد تا با نوازشهایش گور عظیم یک عاشق را بو بکشد 2 دیری است که باور کردهام که ماه مامور است هر شب بر بام بدبینی من بایستد و بر بخت این همه بیگانهی باهم آشنا بگرید و باور کردهام که هیچ ستارهای رسالت فرستادگان را باور ندارد و مغرور و مومن رسالت سنگین خود را 2lسوسو میکند باور کردهام که ادامهی سربازان ارتش سرخم و ادامهی مثله شدهی تلخکی از دربار هارون الرشید و هرشب از کشیده شدن خنجر جلاد بر پوست سرم خوابم نمیبرد و هربار که برای بوییدن گلی سر خم میکنم بوی خون لخته شده فضای تخیلم را پر میکند و پرنده را تنها در مایکروفر میبینم خاک خاموش خواب مرا میبیند و هرشب رجعت مرا انتظار میکشد * جواد نوشین چرخ زمانه گردش دشوار سرگرفت آتش به جان پهنهی افلاک درگرفت چشم بهار در غم دلدادهای گریست پروانه برگ خشک گلی را به برگرفت گلواژههای رنگ افق در مدار خاک پژمرده گشته از غم و، رنگ دگر گرفت یار امیدبخش و مه دلنواز من شد ناگهان مسافر و راه سفر گرفت باران ز شوق ماندن مردم در انتظار با اشک چشم ابر، ز دریا گهر گرفت بس سال و ماه رفت و نیامد کسی ز راه آتش شد آن فراق و به خونین جگر گرفت * باند تاراج علی جعفری مرندی«کارگر» جهان دیده، فرزانهای دردمند به آیین و ایمان خود پایبند ز گشتوگذار زمان باخبر به دنیای آشفته صاحبنظر نرفته به دنبال جاهوجلال نگشته از او حق کس پایمال نبوده جهانخواره را جیرهخوار نکرده به مردم سیه، روزگار تهیدست بود و گشاده زبان روانپرور، آزادهای مهربان به جمعی چنین گفت آن سرفراز به بازار آشفته از دیو آز کزین باند تاراج و افزونطلب ستمدیده را جان رسیده به لب به گیتی از آنهاست فقر و فساد وز آنهاست بیماری اقتصاد دد جنگ زین ناکسان پا گرفت به نامردمی هستی ما گرفت از آنرو، به اغفال و اعمال روز به هرجا که یابند آنان حضور بهنام عدالت جفا میکنند سر از تن کسان را جدا میکنند چنین است آیین غارتگران بههرگونه نامونشان در جهان * بهنام او..."