خلاصه ماشینی:
"صفحهی 195، بیت 505-507 اسفندیار خواهران خود را در قلعه میبیند ولی هویت خود را از آنان پنهان میکند اما خواهران به دلیل اینکه شنیدهاند، مرد بازرگان، ایرانی است به سوی او میآیند تا از سرزمین خویش خبری بگیرند: یکی بانگ بر زد به زیر گلیم که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم که اسفندیار از بنه خود مباد نه آن کس به گیتی از او کرد یاد ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر مبیناد چون او کلاه و کمر نبینید کایدر فروشندهام ز بهر خور خویش کوشندهام چو آواز بشنید فرخ همای بدانست و آمد دلش باز جای چو خواهر بدانست آواز اوی بپوشید بر خویشتن راز اوی شاهنامه، جلد 6.
آنچه درپی میآید، نذرونیاز اسفندیار است پیش از آنکه به سوی هفتخان حرکت کند و درواقع گفت و گوی اسفندیار با خود و خداوند زیر تأثیر«خون فرشید ورد»حالتی غمگین و پر درد به خود گرفته است: سپهبد سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی تویی آفرینندهی کامگار فروزندهی جان اسفندیار تو دانی که از خون فرشید ورد دلم گشت پردرد و رخساره زرد گرایدونک پیروز گردم ز جنگ کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ بخواهم از او کین لهراسپ شاه همان کین چندین سر بیگناه برادر جهانبین من سی و هشت که از خونشان لعل شد خاک دشت پذیرفتم از داور دادگر که کینه نگیرم ز بند پدر به گیتی صد آتشکده نو کنم جهان از ستمکاره بیخو کنم نبیند کسی پای من بر بساط مگر در بیابان کنم صد رباط به شخصی که کرکس برو نگذرد بدو گور نخجیر پی نسپرد کنم آب چاه اندر او صد هزار توانگر کنم مردم خیش کار همه بیرهان را به دین آورم سر جاودان بر زمین آورم شاهنامه، جلد 6."