خلاصه ماشینی:
"بعد از نیم ساعت میاد بیرون،من که از روشنی برق آشپزخونه خوابم نبرده خیالاتی میشم و خونه و آشپزخونهرو میبینم که داره تو آتیش میسوزه بلند میشم،پیچ گاز رو سفت میکنم،همه جارو چک میکنم، با خودم میگم حالا شاید دیگه بشه خوابید.
دنبالش میکنم میره زیر فرش، حشرهکش را برمیدارم روی فرش،میزنم وقتی فرشرو تکون میدم هیچی نمیبینم انگار رفته تو زمین،با ناراحتی میگم: «رفت!» احمد میگه: (به تصویر صفحه مراجعه شود) 3l«چرا واسه شام نگهش نداشتی،بیمزه!» همه جارو میگردم،نیست که نیست ننه میگه:«خدا کنه پیدایش بشه.
حالا خاموش کن این چراغ لعنتیرو خاموش کن اگه گذاشتی یه چرتی بزنیم»با ناراحتی میگم: «تا پیدایش نکنم نمیخوابیم» ریحانه میگه:«خب میگی از کجا پیدایش کنم،شاید به غیر از اون شصت تا دیگه هم باشه که ما خبر نداریم برو به فکر شب اول قبر باش،این چراغرو هم خاموش کن.
نمیدونم کی خوابم میبره،موقع اذون با صدای در آشپزخونه بلند میشم،به یاد سوسکه میافتم،با خودم میگم خوب شد این سوسکه نیومد به سراغم."