خلاصه ماشینی:
"تا اینکه بنشینم و بشمارم سرهای بریده را،تا 95 تا شود،و بعد بروم مینی را از میدانش بچینم و بیاورم و بیندازم و یا بگذارم زیر موتر قوماندان و هر روز بنشینم و پوتینهای خونیناش را روغنی کنم که دوباره برود و پنج تای دیگر سر بیاورد تا تعداد سرها 100 تا شود،که طالبان اینچنین جنایت کرد بر قوم تو و او آه کشید و از مزارشریف خواست تا نجاتش دهد.
راوی داستانت را میگویم،او که میدانست قوماندان تا چه حدی یزید است؛او که میدید طالبان همان معاویه است،او که میدید در سپاه او عبید الله بن زیاد،عمر سعد،شمر ابن ذی الجوشن و...
من از پسر کوچکش که همسن راوی داستان نفس توست،خیلی خوشم میآید؛چون او را خیلی قدرتمند میبینم و ای کاش که او به جای راوی داستانت بود تا حکایت میکرد با تمام ذرات تشکیلدهنده وجودش به تو که من هرگز نمیگذارم قوماندان سرهای بریدهاش به تعداد انگشتان یک دستش برسد."