خلاصه ماشینی:
"به اطراف نگاهی کرد،کسی در کوچه دیده نمیشد، با اضطراب خروس را آرام به داخل خانهء آقای سلیمی پرت کرد و بعد از چند ثانیه با صدا زدن خانم سلیمی وارد خانه شد و گفت: همسایه،زهرا خانم،زهرا خانم...
زهرا خانم همسر آقای سلیمی با شنیدن صدای زن جوان همانطور نشسته گفت:چه کار داری؟ او با چهرهای معصومانه و دلی که حسرت خوردن آش رشته را میکشید،به آنها نگاه کرد و از سر فروتنی گفت:سلام...
زن نخست کمی تعارف کرد،با باطنی خوشحال و شادمان بشقاب را از دستهای او گرفت و به بشقاب آش رشته و سپس به آقا و خانم سلیمی که با خشم به او نگاه میکردند،چشم دوخت با خودش گفت:یک بشقاب آش رشتهء سر هوس،ارزش این اخمها را دارد.
با لبخندی از سر رضایت روی نیمکت،کنار خاله مریم نشست با قلبی که از شادی به وجد آمده بود قاشق را در آش رشته که رنگی زیبا و بویی عطرآگین داشت فرو برد و تا خواست آن را بالا بیاورد خروس از بالای درخت به داخل بشقاب او پرید."