خلاصه ماشینی:
"انگار داشت دیو نگاه میکرد.
نمیتوانم تکان بخورم و شکمم انگار توی آب شناور مانده و معلق.
نمیدانم تا چند شماردم،هفت نه انگار به هفت نرسید و حالا کمرم.
چشمهایم را باز میکنم:قله شکمم پیدا نیست.
پلکهایم سفت است.
چقدر سفت است این پلکهایم.
نگاه نمیکنم بالا توی چشمهایش.
شکمم انگار پوستش لایهلایه روی هم افتاده.
سیراب گوسفند لایهلایه روی هم افتاده بود.
چشمهای گوسفند با آنن مژههای سیخ و سفیدش زل زده مانده بود روی بخار دل و رودهاش.
نمیپرسم بچهام میگویم:کمرم...
دودی کمرنگ میرود طرف پنجره پیش بقیه.
یعنی پسر است یا دختر؟فقط آدم میدیدمش توی خواب دیدم،داشتم بچه را عوض میکردم.
وقتی پاهایش را بالا بردم دیدم که هم دختر است و هم پسر.
تا چند روز میترسیدم برایش حرف بزنم؛ولی بعد باز همه چیز را برایش گفتم.
پلکهایم را باز میکنم،همان دودی کمرنگ دارد رنگی میشود.
چشمهایشم را که باز میکنم انگار گریه کردهام."