خلاصه ماشینی:
"وقتی جلو مقبره رسیدم،مشیحیی روضهخوان را مثل همیشه روی پلههای آن ندیدم.
حاجیخان روبهروی در روی قالیچهء ابریشمی بالای قبرش نشسته بود؛با همان ربدوشامبر ترمهء بلندی که همیشه تنش میکرد و مواظب بود جایی گیر نکند تا نخکش شود.
مگه من و تو نخواستیم که مادرش قیمش بشه؟مگه همین حاجیخان نبود که گفت،شماها چی میگین؟میخواید هر دقیقه موی دماغمون بشه؟گفت یا نه؟وقتی تو اصرار کردی و گفتی حاجیخان خوب شهر سنگی زهرا پورقربان (به تصویر صفحه مراجعه شود) نیست،مهرشو بدیم بره دنبال کارش.
جعبهء طلاها تو دستم میلرزید و از در میاومدم بیرون که با ناله گفت، اشرفخان خودتونین؟» تقیخان با کف دست محکم به پیشانیاش زد و گفت: «حاجیخان،لحظهء آخر رو بگو که بیچاره بقچه به بغل از در حیاط بیرون میرفت.
نباید یکی پیدا میشد به من بگه،آخه نامرد،بیوجدان،چرا نون اون بچه یتیم رو ندادی؟وقتی بردمش پیش هاشم سفیدگر شاگردی،بهت گفت،حاجیخان شب جمعهها وقتی یومیه گرفتم، میدم به شما تا برام جمع کنی..."