خلاصه ماشینی:
"فرصت سبز دندانهای مصنوعی جابر تواضعی وقتی صدای جیغ بیبی مثل الماس سکوت شب را خط انداخت،اهل محل مثل مورچههایی که آب یه سوراخشان ریخته باشد،خواب آلوده و دلواپس،یکی یکی از خانههایشان بیرون دویدند و پشت در خانه میرزا یدالله جمع شدند.
زنی که شب قبل با شوهرش دعوا کرده بود،گفت:نکنه میرزا ید الله داره پیرزن بیچاره رو میزنه؟ شوهرش مکثی کرد و زیر شلواریاش را روی شکم گرد و برآمدهاش بالاتر کشید.
همه درمانده و مستأصل شده بودند که دوباره پدر جوانی که در را باز کرده بود گفت:دندونهاش رو بذلرین دهنش.
همه به نعش میرزا یدالله نگاه کردند که با دهان باز به سقف خبره مانده بود تا یکی چشمهای پیر مرد را ببندد و رویش ملحفهای بکشد و پنکهای بالای سرش روشن کند،و دیگری برود سراغ پزشکی قانونی،یکی باید داوطلب میشد تا بیبی را در خانه خودش بخواباند."