خلاصه ماشینی:
"خون از ابروهای پر پشتش به سمت دماغ درازش سرازیر شد و کنار لبهای گوشتآلودش که رسید،دست گذاشت روی پیشانیاش؛بعد دست خونآلودش را جلوی چشمانش گرفت و نگاهم کرد،ترسیدم،فرار کردم،ولی بیرون از خانه نرفتم،یک راست رفتم انباری همان جایی که زمان آقای خدا بیامرزم،وقتی که کار بدی میکردم،نگاهم میکرد و بعد نگاهی به انباری و بیاینکه چیزی بگوید میفهمیدم که باید بروم،میرفتم و تا ساعتها آنجا میماندم.
یادم هست یک بار در انباری خوابم برده بود،آقام آمد بغلم کرد،بیدار شدم،اما دلم نمیخواست که از بغلش پائین بیایم،آمدم کنار یادگارهای آقام نشستم و دستی به دسته ماله کشیدم،انگار ماله دستم را فشار میداد انگار پدرم کنارم بود،خجالت میکشیدم،از اینکه بیگناه در انبار نشسته بودم،بعد از آن خدا بیامرز هروقت احساس بی کسی میکردم میآمدم اینجا.
صدای درآمد،خودش بود،مادرم هم با او بود،دستش پر بود، مادرم هم همینطور،خودم را به خواب زدم،ولی آقام نبود که بغلم کند و بگذارتم سر جایم،آمد و بالای سرم ایستاد، -بیدارش کن شامشو بخوره."