خلاصه ماشینی:
"کلاریس در ابتدا به نوعی با ازدواج ویولت و امیل مخالف است ولی درست زمانی که خودش را راضی میکند برای این ازدواج پا در میانی کند،امیل که تحتتأثیر مادرش قرار دارد از آبادان میرود و داستان با پایان خوش ازدواج آلیس-خواهر کلاریس-با آقای هانسن-مرد هلندی-و جوانه زدن درختها پایان مییابد.
» هرچند داستان در موارد متعدد امکان برداشتهای نمادین را به خواننده میدهد،وقتی آرتوش شکر را روی میز و کف آشپزخانه میریزد یا زمانیکه سرباز سیاه به زمین میافتد یا حتی نام رمان، ولی تاکید نویسنده بر رئال بودن وقایع این برداشتها را سلب میکند.
که شوهرش به دلیل وجود مردان دیگر در دوروبرش از او جدا شده،ویولت مهربان وقتی امیلی لباسش را کثیف میکند و هرچند در ظاهر عکس العملی نشان نمیدهد ولی در تنهایی ذات اصلی خودش را با بیان چند جمله کوتاه نشان میدهد."